داستان نخستین خانه کودکان مونته سوری از زبان ماریا مونته سوری
نخستین خانه کودکان مونته سوری، ششم ژانویه 1907 میلادی، در محله سن لورنزو، در شهر رُم کشور ایتالیا راهاندازی شد. دکتر ماریا مونته سوری، در طول فعالیت خود در این خانه کودکان، با مشاهده کنشهای آنان، به توانایی شگفتانگیزشان برای یادگیری پی برد. کودکان این مرکز خودآموز بودند و خود گامهای یادگیری را پیش میبردند. دیدگاه مونته سوری بر پایه همین حقیقت ساده ، اما بسیار پراهمیت شکل گرفت و در آینده مبنای کوششهای او برای دگرگونی روشهای آموزش شد.
در ادامه، خلاصهای از سخنرانی دکتر ماریا مونته سوری به مناسبت سالگرد راهاندازی نخستین خانه کودکان، در حضور گروهی از دانشجویانش در ششم ژانویه سال 1942 را میخوانید:
امروز سالگرد گشایش نخستین خانه کودکان است. شاید برخی بخشهای روایت من شبیه قصههای پریان به نظر برسد، ولی دانستن این داستان و درک درونمایهی آن برای شما راهگشا خواهد بود.
بسیار پیشآمده است که افرادی با تردید از شما پرسیدهاند: آیا این روش برای کودکان محروم سودمند است یا آیا آن را برای کودکان در شرایط دشوار میتوان اجرا کرد؟
داستانی کوتاه از روند آغاز فعالیتهایمان برای شما خواهم گفت تا بتوانید به چنین پرسشهایی پاسخ بدهید و بدانید که این روش از چه راهی پایهگذاری شد.
همه چیز به شکلی شگفتآور آغاز شد. من درباره آن بسیار اندیشیدهام. نمیدانم دست سرنوشت در کار بود یا سلسلهای از رخدادها ما را به چنین دستآوردی رساند. تنها چیزی که میدانم این است که آن خانه، جایی ویژه بود. شاید این تعبیر من کمی مرموز به نظر برسد، ولی داستان را اینگونه آغاز میکنم تا در ادامه توجه شما را به مفهوم ویژه بودناش جلب کنم و مقصودم برایتان روشنتر شود.
سالها پیش، رُم مرکز ایالتی در حال توسعه بود که با شتاب رشد میکرد و اشتیاق دیوانهواری به ساختوساز در آن پدید آمده بود. در هر تکه زمین خالی، بیدرنگ خانهای بنا میشد. یکی از این زمینهای خالی، جایی میان دیوارهای شهر قدیمی رُم(که جنگهای بسیار به خود دیده است) و گورستان جدید شهر بود. این زمین، آخرین جای خالی باقی مانده در شهر بود که هنوز چیزی در آن ساخته نشده بود. البته، علت خالی ماندنش، دیدگاه مردم درباره خوشیُمن نبودن زندگی در کنار گورستان، ترس از ارواح و همچنین مسائل بهداشتی بود.
شاید به سبب زیبایی ناحیه و موقعیت تاریخی آن، سازندهای تصمیم گرفت تا برای ساختمانسازی در آنجا سرمایهگذاری کند. نقشهای عظیم طراحی شد؛ قرار بود پنج قصر بزرگ، هر کدام به بلندای پنج تا شش طبقه، در آن منطقه بنا شود. اما پیش از کامل شدن ساختمانها، سرمایهگذار ورشکسته شد و طرح شکست خورد. ساختمانها نیمه کاره رها شد و چهار دیواریهایی با سوراخهایی برای پنجرهها و درها به جا ماند. لولهکشی در کار نبود و تنها اسکلت اصلی ساخته شده بود.
سالیان دراز این ساختمانهای نیمهکاره، فراموش شده و بی استفاده، به حال خود رها شد تا سرانجام به پناهگاهی برای بیخانمانها، مجرمان و جنایتکاران تبدیل شد. کسانی در آنها ساکن شدند که نمیخواستند شناسایی شوند یا اگر گیر بیافتند، به آسانی بتوانند خود را در این هزارتوها پنهان کنند. در آن ساختمانهای نیمهکاره، هر نوع جنایتکاری که فکرش را بکنید، از دزد و قاتل، مانند غارنشینان زندگی میکردند.
حتی مأموران پلیس نیز به آنجا نزدیک نمیشدند، یا بهتراست بگوییم جرأت نمیکردند نزدیک شوند، چون نمیدانستند پشت آن دیوارهای شومِ جنایت و وحشت چه چیزی در انتظارشان است.
کمکم جمعیت آن منطقه زیاد شد و به هزاران نفر رسید. جنازههای افرادی که به قتل رسیده بودند یا در اثر بیماری و نبودن درمان درگذشته بودند، در نزدیکی آنجا پیدا میشد. سن لورنزو منشأ گسترش بیماری و عفونت به همه شهر و مرکز جنایت و روسپیگری شده بود.
«منطقه سن لورنزو»، مایه شرم ایتالیا بود. بیخبری از شیوهی زندگی ساکنان پشت آن دیوارها، سبب وحشتی شده بود که مردم را از ورود به آن منطقه و انجام دادن کاری برای بهبود وضعیتاش باز میداشت. هیچ مغازهای در نزدیکی سن لورنزو نبود، هیچ فروشنده دورهگردی هم به آنجا نمیرفت. دونپایهترین کارگران و تنگدستترین ماهیگیران در برابر ساکنان آن منطقه شاهزادگانی برخوردار به نظر میرسیدند. دستکم آنها راهی برای کسب درآمد داشتند. اما ساکنان سن لورنزو نه کار داشتند و نه پولو تنها راه امرار معاششان ارتکاب جرم بود.
برای اصلاح این وضعیت غیرانسانی باید چارهای اندیشیده میشد. گروه سرمایهگذار ساختمانسازی که اعضای آن بانکدارانی ثروتمند بودند، تصمیم گرفتند راهکاری برای برون رفت از این بحران بیابند. دیوارهای بناها همچنان پابرجا بود. پس آنها به این نتیجه رسیدند که با هزینهای اندک میتوانند ساختمانها را نوسازی کنند. البته آنها انتظار نداشتند، سن لورنزو به محلهای پررونق تبدیل شود، بلکه فقط میخواستند با سرمایهگذاری اندک، ساختمانهایی مناسب زندگی بسازند و آن وضعیت ناهنجار را پایان دهند. آنها کارشان را با آمادهسازی ساختمانی با گنجایش هزار نفر آغاز کردند. سفیدکاری کردند، درها و پنجرهها را نصب کردند و لوله کشی آب و فاضلاب انجام دادند.
گفته میشد، دستکم ده هزار نفر در سن لورنزو ساکن هستند. از میان این ده هزار نفر، باید هزار نفر برای اهدای خانهها برگزیده میشدند. سرمایهگذاران زوجها را گزینه مناسبتری دیدند، زیرا گمان میکردند به سبب رابطه انسانی که با یکدیگر دارند، رفتار اجتماعی و انسانی مناسبتری داشته باشند.
با بودن هزاران زن و مرد در سنلورنزو، شمار کودکان آن منطقه بسیار اندک بود. تنها پنجاه کودک بودند. اما همین شمار کودکان وحشی و غیرمتمدن، با آسیب رساندن به ساختمانهای نوساز دردسر جدی درست کرده بودند. هنگامیکه پدر و مادرها در خانه نبودند، آنها به حال خود رها میشدند و خرابکاری میکردند. مدیر پروژه به این نتیجه رسید که تنها راه پایان دادن به این آسیبها، گردآوری همه کودکان و نگهداری آنها در جایی بسته است. سالنی که برای این کار در نظر گرفته شد، از هر نظر یک زندان بود. تنها امید این بود که کنشگر اجتماعی جسوری پیدا شود و برای این مشکل چارهای بیاندیشد.
آنها پیش من آمدند که آن زمان مسئول سلامت و بهداشت رم بودم، تا این کار را برعهده بگیرم. پس از بررسی شرایط موجود، درخواست کردم تا دستکم امکانات بهداشتی، غذا و سرویس بهداشتی را برای کودکان فراهم کنند.
بانکدارها سرمایهگذاری برای نوسازی ساختمانها را پذیرفته بودند، ولی هیچ علاقهای به سرمایهگذاری برای آموزش کودکان نداشتند. آن زمان ، میان خانمهای طبقه مرفّه اجتماعِ رسم بود که به بهبود شرایط عمومی جامعه کمک کنند. از اینرو، برای جمعآوری کمک مالی به آنها مراجعه کردیم.
جامعه به این نتیجه رسیده بود که برای بهبود وضعیت آن مردم بیچاره باید کاری انجام دهد، ولی کودکان را فراموش کرده بود. اسباببازی، مدرسه و آموزگار برای آن کودکان فراهم نشده بود. نخست خانمی چهلساله را برای نگهداری از کودکان استخدام کردم.
ششم ژانویه 1907، آن سالن برای نگهداری از پنجاه کودک راهاندازی شد. هر چند پیشتر نیز مدت کوتاهی به نگهداری از کودکان اختصاص داده شده بود، آغاز به کار آن زیر نظر من از روز ششم ژانویه بود. ششم ژانویه روز جشن ملی کودک در ایتالیا است. گفته میشود، روزی است که سه پادشاه برای دیدار مسیح آمدند و پیشکش آوردند. این روز به عنوان عید مقدس جشن گرفته میشود.
انگیزه جامعه برای بهبود وضعیت آن منطقه برآمده از دیدگاهی بود که میپنداشت با فراهم کردن خانههای تمیز برای افراد بیخانمان، شیطان را از خود دور میکند. من نیز چنین میاندیشیدم.
همه تصور میکردند با نوسازی خانهها و ساختن سرویس بهداشتی، مردم آن منطقه زندگی سالمتری خواهند داشت. ولی کودکان در این میان نادیده گرفته شده بودند و کسی به فکر نیافتاده بود تا برایشان غذا و اسباببازی فراهم کند.
هنگامیکه نخستین بار، کودکان دو تا شش ساله به سالن وارد شدند، همه لباسهای کُلُفت آبی رنگ به تن داشتند، هراسان بودند و به سختی دستها و پاهایشان را در آن لباسها میتوانستند تکان دهند. تا آنزمان، به جز نزدیکانشان کسی را ندیده بودند. به آنها گفته شده بود دستهای یکدیگر را بگیرند و کنار هم راه بروند. یکی از بچهها که بیتابی میکرد، همه صف را به دنبال خود به این سو و آن سو میکشید. همگی به شدت گریه میکردند. احساسات خانمهای انجمن برانگیخته شد و اظهار امیدواری کردند که ماههای آینده کودکان را در وضعیت بهتری ببینند.
از من خواسته شده بود، به مناسبت گشایش خانه نگهداری کودکان سخنرانی کنم. چندی قبل در همان روز به یاد آورده بودم که آن روز، عید مقدس است و سخنرانیم را به شکلی تنظیم کرده بودم که مانند موعظه به نظر میرسید. نمیدانم چه شده بود ، ولی چشماندازی پیش رویم میدیدم که الهام بخش من شده بود. در پایان، به وجد آمدم و گفتم این کاری بسیار ارزشمند است و روزی میرسد که از همه جا برای دیدن دستآوردهایش به این منطقه خواهند آمد.
خبرگزاریها در پوشش خبری این رویداد گفتند: سخنان دکتر مونتسوری زیبا ولی بسیار اغراقآمیز بود.
اما پس از آن بود که کار واقعی آغاز شد.
همه کودکان بیسواد بودند، پدرها و مادرهایشان نیز بیسواد بودند و در محیطی نامناسب به دنیا آمده و بزرگ شده بودند.
آنچه سی سال پیش رخ داد، تا امروز نیز همچون راز باقی است. هنوز به این میاندیشم که چه چیزی بر آن کودکان تأثیر گذاشت. هیچکدام از افزارهایی که اکنون در خانههای کودکان میبینید، در آن جا نداشتیم. تنها میزهای بزرگ و زمخت در سالن بود.
شماری از افزارهای روانشناسی تجربی را برایشان بردم که اکنون به عنوان افزارهای حسی و افزارهای تمرین زندگی روزمره در خانههای کودکان بهکار میبریم. هدف اصلیم این بود که واکنشهای کودکان را بیازمایم. از اینرو، از خانم مسئول نگهداری کودکان خواستم تا در انجام دادن فعالیتها مداخله نکند. فردی نیز برای کودکان کاغذ و مداد رنگی آورده بود ولی این موضوع به تنهایی نمیتوانست علت اصلی تغییر باشد. کسی نبود که به آنها عشق بورزد. در طول روز کودکان هیچ تماسی با پدر و مادرشان نداشتند و من نیز تنها هفتهای یک بار برای بازدید میرفتم.
کودکان هنگام انجام فعالیت ساکت بودند. هیچ مداخلهای چه از سوی آموزگار و چه از سوی پدر و مادر انجام نمیشد. ولی محیط زندگیشان تفاوت چشمگیری با محیط قبلی داشت. در مقایسه با زندگی گذشتهشان، همه چیز بسیار زیباتر شده بود. دیوارهای سفید و حیاط چمنکاری شده (البته هنوز کسی به فکر کاشتن گل نیافتاده بود)، محیط را بسیار زیبا کرده بود. ولی زیباترین چیز این بود که سرگرمی و فعالیتی برای انجام دادن داشتند و هیچکس در کارشان مداخله نمیکرد. آنها تنها به حال خود گذاشته میشدند. کمکم تمرکزشان در انجام دادن فعالیتها افزایش یافت و دگرگونی در رفتارشان آشکار شد. آنها از کودکانی نافرمان و وحشی به کودکانی اجتماعی و مشتاق برقراری ارتباط تبدیل شده بودند. رفتارشان (چنان که در کتابم آوردهام)، با یکدیگر نیز تغییر کرده بود. شخصیتشان رشد یافت و شاید عجیب به نظر برسد ولی سطح خوبی از درک، فعالیت، شادابی و اعتماد به نفس را در آنها میدیدم. آنها شاد و خوشحال بودند.
پس از مدتی مادرها متوجه این دگرگونی شدند و آن را با ما در میان گذاشتند. با توجه به اینکه کودکان آموزگاری نداشتند و کسی نبود که در فعالیتهایشان همراهی یا مداخله کند، رفتارهایشان خودانگیخته بود.
آنچه بیش از هر چیز در رفتار کودکان خیابان سنت لورنز عجیب بود، قدرشناسی آنها بود. من نیز مانند دیگران بسیار شگفتزده شده بودم. با اینکه هیچکس به آنها آداب معاشرت نیاموخته بود. هنگامیکه از در سالن وارد میشدم همه کودکان از جا برمیخاستند و خوشآمد میگفتند. از همه عجیبتر اینکه، برای بهبود وضعیت تندرستی کودکان فعالیتی انجام نشده بود، ولی تندرستتر شده بودند. گویی مخفیانه خوراک مقوّی به آنها داده شده باشد. البته که خوراک مقوّی روحی بیتأثیر نبود. توجه کودکان به محیط اطراف بیشتر شده بود، آنها لکّههای لباس مادر و نامرتب بودن اتاق را تشخیص میدادند. آنها به مادران گفته بودند، رختهای شستهشده را جلوی پنجره نیاویزند و به جای آن جلوی پنجره گل بگذارند. دگرگونی کودکان بر خانوادههای آنها نیز تأثیر گذاشت و پس از مدتی آنها را نیز دگرگون کرد.
شش ماه پس از بازگشایی خانه کودکان، برخی مادران ملتمسانه نزد من آمدند و گفتند خودشان بیسواد هستند و برای آموزش فرزندانشان کاری نمیتوانند انجام دهند. آنها درخواست کردند به فرزندانشان خواندن و نوشتن بیاموزم.
در آغاز نمیخواستم چنین کاری انجام دهم، زیرا مانند دیگران باور داشتم کودکان برای آموزش خواندن و نوشتن بسیار خردسال هستند. ولی حروف الفبا را در دسترسشان گذاشتم. سپس کاری انجام دادم که برای خودم نیز تازگی داشت؛ واژهها را برایشان تحلیل میکردم و نشان میدادم که هر واک در زبان گفتار، نویسهای متناظر دارد که نماد آن در نوشتار است. از آن پس، توانایی نوشتن کودکان شکوفا شد.
خبر این رخداد در جهان پخش شد و این توانایی شگفتانگیز کودکان توجه زیادی برانگیخت. افراد میفهمیدند که با رخدادی بیهمتا روبرو هستند؛ مسئله فقط نوشتن نبود، این کودکان تمام روز را فعالیت میکردند، بدون اینکه کسی مجبورشان کند. اتفاقی بیمانند پیش چشمان ما رخ میداد. ولی تنها این نبود. سکوت آنها پدیده شگفتآور دیگری بود. گویی آن کودکان ویژگیهای کاملا متفاوت با دیگر کودکان داشتند. آوازه آنها در همه چا پیچید و افراد گوناگون، از جمله وزیران و همسرانشان به دیدارشان میآمدند. رفتار کودکان با بازدیدکنندگان، بدون اینکه کسی مجبورشان کرده باشد، چنان لطیف و زیبا بود که توجه روزنامههای ایتالیا و دیگر کشورها را برانگیخت. با خبرساز شدن رفتار کودکان، ملکه نیز به موضوع علاقمند شد. او به محله سنت لورنس (که زمانی دروازه جهنم نامیده میشد) آمد تا از نزدیک آن کودکان شگفتانگیز و پرآوازه را ببیند.
علت این شگفتی چه بود؟ هیچکس پاسخ درستی برایش نداشت. ولی این پدیده زندگی مرا دگرگون کرد و مانند نوری بر قلبم تابید. روزی از دریچهای متفاوت به آن کودکان نگاه کردم و از خودم پرسیدم: «شما کیستید؟ آیا همان کودکانی هستید که روز نخست بودید؟» و به خودم پاسخ دادم: «شاید شما همان کودکانی باشید که گفته شده برای بازیابی انسانیت خواهند آمد. اگر چنین است، باید راه شما را بپویم.» از آن پس، این من بودم که کوشیدم پیامشان را دریابم، از آنها بیاموزم و رهرو راهی باشم که آشکار کردند.
روش زندگیام را دگرگون کردم تا بتوانم این راه را ادامه دهم. آن زمان نزدیک به چهل سال داشتم. حرفهی پزشکی و استادی دانشگاه را پیش روی خود داشتم. ولی همه را رها کردم. احساس میکردم باید این کودکان را دنبال کنم و کسانی را بیابم که به همراهیم در این راه علاقمند باشند، زیرا میدانستم راز روح انسان در این کودکان نهفته است.
آنچه رخ داد چنان عظیم و تکان دهنده بود که زبان در بیان اهمیتاش ناتوان است. پژوهش درباره آن نیز آنگونه که باید، شدنی نیست. آنچه ما شاهدش بودیم، خود معنی زندگی است و فهم همه ابعاد آن از توان ما بیرون است. روشن است که روش من سبب رخ دادن آن پدیده شگفتانگیز نبود. زیرا در آن زمان، روش من هنوز وجود نداشت. این آشکارترین برهان برای اثبات این موضوع است که خود کودکان ،توانمندیهایشان را شکوفا کردند.
روش آموزشی من برپایهی این تجربه و تجربههای فراوان دیگری شکل گرفت که خود کودکان پدید آوردند. پیشتر نیز به شما گفتهام که همه ریزهکاریهای این روش دستآورد مشاهده و همراهی با کودکان بوده است. راهی تازه پیش روی ما قرار گرفته است.کسی به درستی نمیداند که این پدیده چگونه رخ داد. ولی روشن است که این تجربه راهی نو برای ما نمایان ساخت.
این راه مانند روشهای آموزشی گذشته نیست، در آینده نیز همانندی نخواهد داشت و به عنوان راهی ویژه که خود کودکان آن را پایهگذاری کردند، در تاریخ باقی خواهد ماند. شاید این نخستین تجربهای باشد که خود کودکان گام به گام آن را پیش بردهاند.
انسان بزرگسال نمی تواند چنین نگرشی داشته باشد؛ این اصل که بزرگسال باید کنار بایستد و به کودک میدان دهد، هرگز نمی توانست بر پایه اندیشه بزرگسالانه پدید آید.
هر کسی که دوست دارد روش من را به کار ببندد، نباید من را برای پدیدآوردن آن ستایش کند، بلکه باید کودک را راهبر خود در این راه بداند.
ماریا، مونته سوری، 1942