تحول مفاهیم کودکی و آسیبهای تکنولوژی مدرن
نیل پست من منتقد، نویسنده، نظریه پردازارتباطات و استاد علوم و رشتههای مرتبط در دانشگاه نیویورک بوده است. در دانشگاه ایالتی نیویورک و دانشکاه ایالتی کلمبیا تحصیل کرده بود. ج
وایز متعددی از جمله جایزة مسیحی لیندبک را برای تدریس نمونه و جایزه اول اورول را برای شیوایی و فصاحت در زبان انگلیسی از سوی انجمن ملی معلمان انگلستان در سال ۱۹۸۷ دریافت داشته است. او مدت ده سال ویراستار مجله Etcetra و مجله معناشناسی بود. ههنیل پست من حدود ۱۷ کتاب در موضوعات مختلف و به صورت انتقادی درباره مدارس و تأثیر تلویزیون بر زندگی عمومی و سیاسی و نیز درباره طبیعت کودکی مدرن و تعلیم و تربیت نوشته است. در تمام این نوشتهها، او از جایگاه ناظری آگاه و با وجدان، اشتباهات جا افتاده و یا حماقتهای موجود را تماشا میکند و آنها را به نقد میکشد. از جمله آثار وی میتوان به:
- ,"Technopoly: the Surrender of Culture to Technology"
- ,"Conscientious Objections"
- & "Amusing Ourselves to Death"
- "Crazy talk. Stupid Talk"
اشاره کرد.
نیل پست من در سال ۲۰۰۳ درگذشت. این مصاحبه از سوی سایت اورورابا نیل پست من در سال ۲۰۰۳ میلادی و پیش از مرگ او انجام شد.
- شما گفتهاید که در آمریکای شمالی، تلویزیون به سرعت کودکی را ناپدید کرده و این بلای اجتماعی است. میتوانید بیشتر در این باره توضیح دهید؟
بله، کودکی موضوعی است که هرچند باید اساس زیست شناختی داشته باشد، امروز شیئی دست ساز اجتماعی شده است. مثلاً میدانیم که کودکی سدههای میانه قابل مقایسه با کودکی امروزه نیست. در آن زمان اساساً دو مرحله زندگی وجود داشت:
طفولیت و بزرگسالی و طفولیت هم تا هفت سالگی پایان مییافت.
این شکل سازمان دهی اجتماعی محصول نوعی نظام ارتباطی بود. یعنی یک فرهنگ شفاهی همه گیر که در آن بیشتر تعاملات اجتماعی به واسطه موقعیت ارتباطی چهره به چهره رخ میداد. پس یک بزرگسال میبایست یاد میگرفت که چگونه صحبت کند، چیزی که بیشتر آدمها تا سن ۷ سالگی آن را فرا میگیرند.
در قرن شانزدهم به دلیل محیط ارتباطی موجود و با اختراع ماشین چاپ تغییرات وسیعی رخ داد. بعد از ماشین چاپکسی بزرگسال بود که باسواد باشد. آدمها به لحاظ زیست شناختی برنامه ریزی شده اندکه چطور صحبت کنند، اما سواد آموزی چیزی زیست شناختی نیست. چنین چیزی مستلزم توسعه مدارس مدرن بود. و برای اولین بار طی قرون متمادی بود اقشاری از مردم بر دیگران پیشی گرفتند و جاهای خاصی فرستاده شدند که مدرسه نام داشت و آن جا یاد گرفتند که چطور باسواد شوند. بعد از مدتی اصطلاح بچه مدرسهای مترادف یک گروه سنی شد که بعداً به عنوان کودکی گسترش یافت؛ مرحلههای خاص از زندگی میبایست به عنوان پلی میان طفولیت و بزرگسالی عمل کند.
برای حدود ۳۵۰ سال، کار ما در غرب گسترش ایده سه مرحله زندگی: طفولیت، کودکی و بزرگسالی بوده است. اما حالا در محیط ارتباطی خودعنصر جدیدی به نام تلویزیون داریم که کودکی را به شدت سست بنیاد کرده است و این کاربه چند طریق انجام میدهد.
یکی اینکه دنیای بزرگسالی را برای جوانان قابل دسترسی میسازد، بدون اینکه هیچ گونه نظام رمزگونه اجتماعی – مثل کلمات چاپی – را به آنها یاد بدهد. مثلاً بزرگسالان، اسرار زندگی بزرگسالی را به اسرار دیگری باز میکردند، منظورم این است که اسرار زندگی جنسی، سیاسی و اجتماعی که بزرگسالان میدانند – اما برای کودکان چیزی مهم و اسرار آمیز، غیر قابل دانستن بود – برای جوانان در مرحلهای و در شرایطی روان شناختی قابل فهم بود.
حالا تلویزیون همه این اسرار را یکباره وهم زمان برای همه هر فرهنگی یک جا فاش میسازد به گونه ای که کنترل اجتماعی شدن جوانان غیر ممکن شده است. تمام مراحلی که ما دوران کودکی مینامیم به آرامی، خیلی سریعتر از آن چه قبلاً بود، شناسایی میشد. مثلاً تا همین چند سال قبل، الکلیسم فقط گرفتاری بزرگسالان بود. و هیچ کودک الکلی وجود نداشت. حالا، آمارها نشان میدهد که این گرفتاری مشترک کودکان و بزرگسالان است. البته می دانیم که اعتیاد به مواد مخدرچقدر در بین جوانان ما عمومیت دارد. ما حتی می دانیم که بیماریهای جنسی و خودروابط جنسی چقدر عمومیت دارد. اطلاعات زیادی که درباره جنایت و تعداد بی شمار آن داریم. آمارهایی که من دارم نشان میدهد که جوانان چقدر درگیر اعمال مجرمانه هستند. در حالی که در ۱۹۵۹ جنایت در بین افراد زیر ۱۸ سال چیز قابل توجهی نبود. بنابراین بحث من خیلی ساده در این مورد است که تلویزیون به سرعت دوران کودکی را از بین میبرد و خصوصاً در امریکای شمالی این سرعت خیلی بیشتر است.
- به عنوان یک متخصص تعلیم و تربیت، این موضوع تحریک کننده و آزاردهنده است، اما به عنوان یک پدر میترسم. شما می گویید که هیچ راه حل فوری برای این معضل ندارید. واقعاً این قدرناامید کننده است؟
بله، برای والدینی که از آن چه رخ میدهد آگاه هستند و هنوز زمان و نفوذ و امکان لازم را برای نفوذ بر فرزندانشان دارند تا خودشان آنها را اجتماعی کنند، هنوز این امکان هست که کودکشان را برای طی دوره کودکی آماده سازند. اما این هم مستلزم داشتن والدینی است که وقت زیادی را صرف جلوگیری نفوذ تلویزیون بر خانواده میکنند. و فقط والدینی که شاهد این فرآیند باشند کافی نیست. در آمریکا، خانوادههایی که دو سرپرست داشته باشند، خیلی کم داریم. حتماً در این خانوادهها هم، هر دو چنان درگیر کار هستند که وقت پیدا نمیکنند تا به این جریان نگاهی بیاندازند و روند اجتماعی شدن فرزندانشان را تلویزیون تعیین میکند. والدین باید زمان تماشا کردن تلویزیون، آنچه را باید تماشا کنند و حتی استفاده از دستگاه ضبط صوت را برای بچههایشان محدود و قابل کنترل سازند. پدر و مادرها باید خیلی خوب برای بچهها تشریح کنند که وقتی در مقابل تلویزیون مینشینند، در معرض چه چیزی قرارمی گیرند. اگر این توجهات صورت بگیرد، این امکان هست که بچه ای دوران کودکی خود راتجربه ای کند. اما اگر آن قدر مشغول هستید، یا شرایط زندگیتان به هر دلیلی این امکان را به شما نمیدهد، پس CBS, NBC، استیون اسپیلبرگ، کوکا کولا، پراکتور و گمبلبه راحتی این کار را انجام میدهند.
- خیلیها می گویند که سادهترین راه حل این است که این جعبه را به سطل آشغال بیاندازیم. با این نظر موافقید؟
چنین چیزی ممکن نیست. و من هم درباره این راه حل فکر نکردهام. اما به عنوان یک منتقد اجتماعی سعی میکنم چیزی را که امکانش هست تحلیل کنم. فکر میکنم شاید بتوان حداقل در برخی از کشورها تأثیر رسانههایی مثل تلویزیون را محدود کرد. به عنوان مثال، در دانمارک چنین محدودیتهایی، در مورد شبکه اول آگهیهای بازرگانی اعمال شده است. در این شبکه تبلیغ سیگار، آبجو یا چیزهایی که جوانان و کودکان را هدف قرار میدهد، ممنوع شده است. علاوه بر این، دانمارکیها با روشن بودن ۲۴ ساعته تلویزیون مخالفاند.
اما درایالات متحده برای اعمال چنین محدودیتهایی خیلی دیر شده است. امریکاییها تحمل این چیزها را ندارند. به غیر از اینکه مسئولان قبلی و فعلی امریکایی ایدئولوژی «بازارآزاد افراطی» را دارند. رونالد ریگان به غیر از محافظه کار همه چیز بود. یک بازارآزادی افراطی به بوش هم همین طور و برای دستیابی به موفقیت یابی برتر اقتصادی وتوسعه و انفجار تکنولوژی هر کاری میکنند بنابراین بعید است که برای محدودیت رسانهها سیاست گزاری شود.
اما در اروپای غربی این تفکر رایج شده که چگونه میتوان به وسیله تعلیم و تربیت، سیاستهای اجتماعی و اعمال سیاسی، نفوذ تلویزیون را بر فرهنگ و زندگی کاهش داد. من مدت زیادی را در اروپای غربی زندگی کردهام. هنوز هم در اروپا آدم های متفکر وجود دارند. اما این سؤال در امریکا هیچ معنایی ندارد.
گاهی از من سوال میکنند که آیا میخواهم همه ماشینها را خرد و خراب کنم. جواب من یک نه محکم و قاطع است. به نظر من مردم و سازمانهای اجتماعی با هم باید بر تکنولوژیها کنترل داشته باشند. در حالیکه میبینیم مردم اصلاً فکر نمیکنند که تکنولوژی چکور درفرهنگشان کار میکند، و چطور رشتهها را پنبه میکند و چیزهایی را که مورد نیازفرهنگ است تغییر میدهد. بنابراین آن چه این جا لازم است، دور ریختن ماشینها نیست بلکه فقط ذرهای دانش بیشتر و فهم عمیقتر و پیچیدگی داشتن درباره تکنولوژیهایی است که در اختیار مردم است.
- در کانادا هم موقعیت مشابهی وجود دارد که همان چشمانداز سیاسی نقش رسانهها است. به نظر شما خیلی دیر است که با صدای بلند اعلام شودکه تلویزیون باید به دوره پیش از تجاری شدن خود باز گردد؟
در کشور شما و من یک شبکه غیر تجاری تلویزیونی وجود دارد. ما شبکه PBS داریم، اما این تلویزیون درامریکا بی معنا است. اما حرف من فراتر از وسیله تلویزیون است. من برای نقش کلی تکنولوژی در فرهنگ گاهی مینویسم، سخنرانی میکنم و گاهی هم داد و فریاد راه میاندازم. امریکاییهایی در حال حاضر همان قدر با تکنولوژی کامپیوتر درگیر هستند که با تلویزیون. و برای همین است که هیچ گونه توجهی به اثرات روان شناختی و اجتماعی آن بر فرهنگ ندارند. آنها کورکورانه پیش میروند و تنها سوالشان این است که این تکنولوژی جدید چه کار میکند؟ و از این سؤال غافلاند که این تکنولوژیهای جدید چه چیزهایی از هم میپاشد؟ در یکی از کتابهایم سعی کردهام اصول مربوط به نقش تکنولوژی را در زندگی فرهنگی مشخصی کنم. خصوصاً در امریکا دوست داریم و مستعدیم که به سرعت تعاریفمان را از خانواده، کودکی، هوش، دانش، زندگی خصوصی، دینداری و هر چیزی که باخواستههای تکنولوژی جدید همسان میشود، نه تنها تکنولوژی ویدئو، بلکه تکنولوژی کامپیوتر و دیگر تکنولوژیها تغییر دهیم.
در حالیکه اشتباه محض است و به معنای فرهنگی است که در مسیر خود تخریبی پیش میرود.
- یعنی اینکه شما می گویید باید نمایش های تفریحی تلویزیونی مثل خیابان سسامی باید جای خود را به برنامههای آموزشی سفت و سخت بدهد؟ یا مثلاً برنامههایی مثل آقای راجرز، پرنده بزرگ که نوعی قهرمانان ملی هستند و بسیاری از والدین آنها را پذیرفتهاند. چه شود؟
به نظرم میان نمایش آقای راجرز و خیابان سسامی تفاوت اساسی وجود دارد. تماشاگران آقای راجرز ازهر لحاظ با تماشاگران خیابان سسامی تفاوت چشم گیری دارند، آقای راجرز «آن چه را که وجود دارد» نشان میدهد. و در این مورد از امکانات تلویزیون مثل تدوین سریع، جلوههای ویژه و ... استفاده نمیکند. اما اشکال خیابان سسامی این است که بچهها را عاشق تلویزیون میکند نه مدرسه. اگر در جایی شنیدهاید که خیابان سسامی بچهها را عاشق مدرسه میکند، به این دلیل است که مدرسه را شبیه تلویزیون میکند. هر چند که کودکان حروف و اعداد را یاد میگیرند، اما در این میان چیزهای زیاد دیگری هم یاد میگیرند. میآموزند که همیشه باید چیزهای سرگرم کننده در دور و برشان باشد. یادگیری که خشنودی آنی دارد. و همین آموزشهای فرعی است که مهم تر از آموزش حساب و مشق میشود. درحالیکه بچهها مشق و حساب را به هر حال طی دوره ای معین یاد میگیرند.
- بچه های شما هم خیابان سسامی را تماشا کردهاند؟
شما از شنیدن سن بچههای من تعجب میکنید. با این حال آقای راجرز را ترجیح میدادند. خانه ما را همیشه کتاب احاطه کرده است. ما برای بچهها کتاب میخواندیم، و خانه مان پر از کلمه و واژه بوده و هست. این کار به رشد آنها کمک زیادی کرده است. بزرگترین فرزندمان ۳۱ ساله و فیزیک – ستاره شناس است. بعدی ۲۷ ساله و نویسنده است و دخترمان ۲۴ ساله و معلم است. پس حتماً اگر خیابان سسامی را هم تماشا میکردند، باز همان چیزی میشدند که هستند. زیرا در خانه ما تلویزیون نفوذ ندارد.
- درباره والدینی که در اقلیت هستند چه میگویید؟ با این حال این احتمال هست که از میان کسانی که خودشان را از تاثیرات تلویزیون و رسانهها دور نگاه میدارند، متفکران بزرگی برخیزند.
شاید در پنجاه سال آینده کسانی که خیلی زود یاد میگیرند و باسواد هستند جزء نخبگان خواهند بود. ولی این دو روی سکه است. هیچ کس دوست ندارد در فرهنگی غرق شود که در آن نوعی ازمقام کشیشی نخبه وجود دارد که او هم به رمزهای خاص خودش دسترسی دارد. او هم کلمات چاپی خود را دارد. مثل همان چاپ سنگی که فرهنگ مسلط خود را داشت. بی تردید در پنجاه سال آینده نیز غم انگیز خواهد بود. منظورم این است که شاید بتوان آن را نوعی پایان سواد دانست که در آن اهمیت فرهنگ چندان نمیپاید.
- شما گفتهاید که تنزل زبان در هر دو حالت نوشتاری و شفاهی نتیجة کاهش تفکر و افزایش آن چیزی است که به آن حماقت می گویید. به نظر میرسد در این مورد مجرم اصلی، رسانهها بخصوص تلویزیون است.
به نظر من تردیدی نیست که رسانههای تصویری که شامل فیلم، تلویزیون، آگهی های تجاری در همه اشکال گوناگونش عکس و غیره هستند، با واژههایی که ساختهاند، رسانهها را در فرهنگ پنهان میکند. ما نمیتوانیم از اینها فرار کنیم. بر این باورم که ضرورت ایجاب میکند که آنچه را عقلانی معنا میکنیم کاهش دهیم. زیرا آنچه ما از عقلانیت و تفکر منطقی، تفکر تحلیلی و تفکر مستقل میپنداریم پیوند عمیقی بانوشتار دارد. و به اندازه ای که نوشتار به حاشیه فرهنگ رانده شده و تصاویر جای آنرا گرفتهاند، پس باید حالا عقلانیت ما پیوند عمیقی با تصویر داشته باشد بنابراین باید کاهش طبیعی در آن چه ما هوش مینامیم وجود داشته باشد.
- و یعنی معتقدید که آنچه در تعلیم و تربیت سنتی به بچهها گفته میشود که باور کنند، باید به گونه ایبه آنها آموزش دهیم که باور نکنند؟ آیا این پیشنهاد و تغییر سریع در برنامههای درسی و فعالیتهای آموزشی مدارس است؟ چطور میتوانیم این کار را انجام دهیم؟
بیست سال پیش در آغاز یکی از کتابهایم سوالی را مطرح کردم که تدریس به عنوان یک فعالیت مخرب چیست؟ و سیزده سال بعد آن را این گونه تغییر دادم تدریس به عنوان یک فعالیت حفاظتی چیست؟ فکر میکنم مهمترین کاری که برای دانش آموزان میتوانیم انجام دهیم کمک به رشد مهارتهای تحلیلی و تفکر مستقل در آنهاست. چنانکه بتوانند به فرهنگ خودشان با جسارت و آرامش و هوشیاری نگاه کنند. در این مورد قبول دارم که برنامههای درسی فعلی دانش اموزان را چنان بار میآورد که هرچه میبینند باور میکنند. این ضرورت دارد که منظورمان را از برنامه ریزی درسی بهتر بیان کنیم. البته این کار به این معنایست که معلمان باید آشوبگر شوند، بلکه به این معناست که ماباید به دانش آموزان روشهایی را نشان دهیم که آنها بدانند چطور فکر کنند، اما درضمن روشن هم نیست که میتوانیم به دانش آموزان نحوه تفکر درست را نیز یاد بدهیم.
یکی از بهترین راههای ممکن، کنار گذاشتن تمام دیدگاههایی است که تلاشمی شود دانش آموزان هر چه باهوش تر شوند. هر چند چنین چیزی هذیان گویی نیست، اما دقیقاً پیروی از همان روال پزشکان و وکلا است. راهی که آنها به پول زیاد میرسند. پزشکان به جای سلامتی بر بیماری متمرکز میشوند و وکلا به جای تمرکز بر عدالت، بربی عدالتی استفاده از این مدل در تدریس در بردارندة شکلهای متنوع درک و فهم وشناسایی و سنجش کودنی است و سپس کار کردن به منظور حذف همه آن چیزهایی که میتوانیم انجام دهیم. مشکل اصلی در باهوش کردن بچهها این است که تعریف هوش بسیار مشکل است. چیزهایی که گفته میشود گنگ و دو پهلوست و مردم از آن کلیشه میسازند. اما اگر برکودنی تمرکز کنیم، آنگاه برایمان مشخص خواهد شد. در یکی از مقالاتم گفتهام که آنچه از کودنی و کم هوشی رایج است، کاملاً قابل بهبودی است.
- اما خیلی از عملکرد پزشکان و وکلا هم ناراضیاند ...
از خیلیها شنیدهام که می گویند پزشکان بیشتر باید کل گرا باشند، باید بیشتر بر آن چه خوب است تکیه کنند. ممکن است ...
من جوابی در حال حاضر ندارم. اما فکر میکنم عملکرد پزشکان زمانی بهتر میشود که بتوانند آن چه را که میبینند ملموس کنند. وقتی به مطب دکتر می روید احتمالاً برای این میروید که مشکلی دارید، و اولین سؤال باید این باشد که «از چه چیزی رنج میبرید؟». و شما جواب میدهید «کتفم درد میکند و نمیتوانم دست چپم راتکان دهم.» این تعامل نوعی چیز ملموس در خود دارد که پزشک باید بر اساس شناسایی خاصی عمل کند.
- فکر میکنید تلویزیون یا آنچه را که رسانههای مدرن مینامیم، روزی به شکل مثبتی که شما انتظارش را دارید، تحول یابد؟
بله، میتوانم تصورکنم. یکی از دروسی که تدریس میکردم، همین پیش بینی ناپذیری تغییرات رسانههاست. شاید همین الان که داریم صحبت میکنیم، در تورنتو کودکی به دنیا بیاید که ۲۵ یا ۳۰ سال بعد چیزهایی درباره تلویزیون بیابد که ما هرگز نمیتوانستیم تصورش را بکنیم. اما به هر حال این تغییرات ممکن است ...
و به امید آن روز ... .