ضرورت ساختارشکنی از زندان مدرسه در ایران
دختر دوازده سالهای به جرم خواندن رمان «بامداد خمار» فتانه حاج سید جوادی، در آستانه اخراج از مدرسه قرار میگیرد. مدیر مدرسه در مقام پاسخ به این برخورد میگوید: «خواندن چنین کتابهایی نشاندهنده انحراف فکری دانشآموز است».
چنین برخوردی حکم استثنا را ندارد. تقریبا قاعدهای عام است. از مدیرانی که ارتباط چندانی با هنر و ادبیات ندارند انتظاری جز این، نمیتوان داشت. از نظام آموزشوپرورشی که مدیران را بر مبنای معیارهایی انتخاب میکند که دوری از وادی هنر و ادبیات شوقآفرین و شورانگیز، یکی از ویژگیهای آن است، انتظاری جز این نباید داشت.
موسیقی، به دلیل طربانگیز بودن، طرد میشود. شعر و قصه و رمان، به دلیل درگیر بودن با عشق و عشقورزی، عامل انحراف تلقی میشود.
مدرسه ای که نگاهش به هنر و ادبیات اینگونه است، چگونه میتواند در کار پرورش گلهای بوستان زندگی موفق باشد؟
اینکه دانش آموزان باید اولویتبندی صحیحی میان برنامه آموزشی و مطالعات آزاد خود داشته باشند یک بحث است و اینکه خواندن رمان مطرحی چون بامداد خمار را به حساب انحراف فکری گذاشتن، بحثی دیگر است. حتی در مورد اول، اگر مدرسه و کادر آموزشی آن، دارای نگاهی صحیح به آموزش و پرورش باشند، باید بتوانند تشخیص دهند که اولویت چنین دانش آموزی، حفظ برخی از مطالب و یا یادگیری ریاضیات به ضرب زور نیست.
بلکه خواندن رمانهای خوب و احتمالا تبدیل شدن وی به رماننویسی برجسته در آینده است؛ اولویتبندی صحیح، از نگاهی جامعتر، یعنی هدایت چنین دانش آموزی به سوی مطالعه حرفهای در قالب رشته ادبیات یا نویسندگی است.
مدرسه نه تنها در این مسیر گام برنمیدارد که دانش آموز را مجرم قلمداد میکند و با زدن اتهام انحراف فکری، تیشه به ریشه استعداد وی که هیچ، تیشه به ریشه گل رعنای وجودش میزند.
مشکل در کجاست؟
مشکل ریشهای، در کدهای ذهنی تعریفشده حاکم بر نظام اجتماعی از جمله آموزش و پرورش است.
مشکل اصلی در عدم درک این واقعیت است که هنر و ادبیات سرودی در ستایش زندگیست؛ غذای جان و نیاز روحبخش آدمی است؛ سماعی است که آدمی را به اوج میبرد تا آستان قدس الهی. مشکل در عدم درک این واقعیت است که هنر و ادبیات پیوند زننده ابنای بشر در کل جهان به هم است؛ چراکه از رنجها و شادیها و شکستها و پیروزهای مشترک نوع بشر سخن میگوید. زبان مشترک جهانی است. به همین دلیل، نیاز مشترک جهانی است. ناتوانی در درک این واقعیت است که موجب برخوردهای خشونت ورزانه و توهینآمیز با علاقهمندان به آن میشود.
مدرسه تامین کننده پایه اساسی تحولات توسعهای در جامعه است؛ اما نه هر مدرسهای. مدرسهای که با دمیدن نیروی حیاتبخش عشق و محبت به کالبد درس و مشق، کلاس را به مکانی جذاب برای یادگیری تبدیل کند؛ به مکانی برای عشق ورزیدن به هم و دست یکدیگر را گرفتن و پشت سر هم ایستادن.
مدرسهای میتواند از پس این رسالت مهم، در کنار آموزش مطالب مفید، برآید که کادر آموزشی آن در مکتب عشق، مشق و تمرین عشقورزی کرده باشند و از خرمن معرفت بزرگانی چون مولانا و حافظ، خوشههای دانایی چیده باشند و از دریای دانایی بزرگانی چون هدایت و بزرگ علوی و دولتآبادی و دانشور و حاج سید جوادی و دیگران بادههای عشق سرکشیده و تشنگی خود را تا جای ممکن رفع و با نواهای مسیحیایی بزرگانی چون شجریان و ناظری و لطفی و پایور و علیزاده و دیگران، رقصکنان تا هفت آسمان عشق پرواز کرده باشند.
وقتی تلویزیون ما هنوز از نشان دادن سازی مانند پیانو ابا دارد، وقتی هنوز مولانا، این عاشق شوریدهحال و بت دنیای غرب در زمانه عسرت و تنهایی، مورد نفی برخی از حوزویان قرار می گیرد، وقتی شادی های معمول، نشانه ابتذال تلقی می شود، از مدرسه چه انتظاری جز چنین برخوردی می توان داشت؟ مدرسه جزیی از کلیت نظام اجتماعی است. در کوزه او همان برون می تراود که در درون کل نظام اجتماعی است.
در این شرایط انتظار رفع موانع توسعه چون فرار مغزها و افسرده و بیانگیزه بودن جوانان را داشتند، انتظاری سراب گونه است. باید ریشهها اصلاح شود.
باید مدرسه از زندان سرکوبگر خارج و به مکتبخانه عشق تبدیل شود. این نیز میسور نمیشود مگر آنکه کدهای ذهنی حاکم بر جامعه به مثابه قواعد تعیینکننده چارچوبهای سیاستی و سازمانی و الگوهای رفتاری مدیریتی تغییر کند. ریشهها را باید دریافت.