۱۰ تا ۱۲ سالگی، نه کودک و نه نوجوان
شارلین هنوز خود را نوجوان نمیداند چراکه در نظر او در آن سن دامنهٔ اختیارات او برای انجام کارهای مختلف بسیار گسترده است. وی در حال حاضر اما از این آزادی عمل برخوردار نیست؛ اما آزادی عملش آنقدر کم هم نیست که باعث بشود خود را کودک بداند! از طرفی سارا طعنهای که معلم ورزشش به او زده را درک نمیکند: «بس است دیگر! باید این بحران نوجوانیات را زودتر پشت سر بگذاری!»
سارا با ناراحتی میگوید: اما من که هنوز بالغ نیستم! بچه هم نیستم! اما هنوز خودم را نوجوان هم در نظر نمیگیرم چراکه آن کارهایی که دلم میخواهد را هنوز نمیتوانم انجام بدهم. فرانسوآ دوسینگلی [۱] تحقیقات گستردهای روی افراد ۱۰ تا ۱۲ ساله صورت داده. او ایشان را نه کودک میداند و نه نوجوان و برای اشاره به آنها از واژهٔ کودک-نوجوان [۲] استفاده میکند. اکثر این ردهٔ سنی سال اول یا دوم راهنمایی هستند.
کسانی که در این بازهٔ سنی قرار میگیرند در اصل بین دو فاز کودکی و نوجوانی قرار دارند. نه آنقدر کودک هستند که شکنندگی آن دوران را داشته باشند و نه آنقدر نوجوان هستند که به اعتمادبهنفس دوران نوجوانی و میل به فاصله گرفتن از خانواده رسیده باشند. این دوره از زندگی را بههیچعنوان نباید با نوجوانی یکسان در نظر گرفت. کودکانی که در این مرحله قرار میگیرند به دنبال نشانههایی حتی کوچک دال بر انعطافپذیری بیشتر از طرف والدینشان هستند (آزادی عمل بیشتر در مورد تماشای تلویزیون، خروج از منزل، اتاقخواب و ...) اما هنوز به مرحلهای نرسیدهاند که شخصیت خود را در برابر خانواده قرار دهند.
به گفتهٔ دوسینگلی این بازه از زندگی را نه میتوان زمان جدایی از پیوندهای خانوادگی در نظر گرفت و نه رسیدن به استقلال هویتی. در این دوره از زندگی شخص به دنبال نشانههای خود است. منظور از نشانهها بیشتر نشانههای نسلی است تا شخصی. کودک با بهرهگیری از این نشانهها سعی میکند اصالت هویتی خود را در وهلهٔ اول به خود و سپس به سایرین نشان دهد. او قصد دارد اثبات کند که هویتش تنها به خانوادهاش خلاصه نمیشود.
منظور ما این نیست که کودک به دنبال خوددوست داری مثل یک شخص مستقل است بلکه میخواهد هویت خانوادگی را بهوسیلهٔ عضویت نسلی جایگزین کند. این فرایند اولین مرحله از کسب قدرت در برابر خویشتن محسوب میشود. ایشان قبل از آنکه خود را من خطاب کنند، برای اشاره به خود از واژهٔ نوجوان بهره میبرند. کودک در این مسیر از نشانههایی نمادین بهره میبرد، مثل آویزان کردن اعانههای فلان خواننده یا بازیگر روی دیوار اتاق خود. محتوای این نشانهها اهمیت کمی دارد. آنچه در رأس قرار میگیرد دور شدن نسبی از والدین است. برای مثال لوکای ۱۲ ساله دوست دارد موتور داشته باشد؛ اما چرا؟
برای رفتن.
به کجا؟
نمیدانم! هنوز هیچچیز نمیدانم!
پاسخهای لوکا نشانههای این بازهٔ سنی هستند، یعنی زمان کشف من اصیلی که هنوز نرسیده است. یکی از تزهای دوسینگلی هم درست ازاینجا سرچشمه میگیرد: این باور قدیمی که کودکان خیلی سریع به افرادی باقدرت مطلق تبدیل میشوند در حال تغییر است. اصل صحبت و مشورت با والدین برای رفع مشکلات تا حد زیادی بین نوجوانان امروزی جا افتاده است. اکثر نوجوانانی که با آنها صحبت شده علت خواستههایی که از آنها میشود را بهخوبی درک میکنند. برای مثال تا دیروقت بیدار نماندن در شبهایی که فردایش باید به مدرسه بروند. مثال دیگری برای شما ذکر میکنم تا کنترلی که امروزه والدین روی کودکان خوددارند را بهخوبی به تصویر بکشیم: کنترل و نظارت بر عادتهای کودکان.
ایشان همواره تمایل دارند تا مثل سایر همسالان خود رفتار کنند؛ اما سؤالهایی که دوسینگلی از کودکان و نوجوانان به عملآورده چیز دیگری را نشان میدهد: باوجوداینکه نیمی از ایشان عنوان کردهاند که والدینشان آنها را آزاد میگذارند تا هر کاری میخواهند انجام دهند، تنها یک نفر از هر شش نفر آنها بدون والدینش اقدام به خرید لباس میکند و تنها در ۴۰ درصد مواقع نیز پدر و مادر با نظر کودک موافقت میکنند.
این مسائل سبب میشود تا در نظر دوسنیگلی، ۱۰ تا ۱۲ سالگی ازنظر روانی بازهٔ سنی منحصربهفردی باشد. بااینوجود وی معتقد است که نمیتوان هر کودک را به شمایی حکم شده تقلیل داد. فرایند فردگردانی یا فردیتبخشی [۳] در هر کودک متفاوت است، بهخصوص ماهیت آن. این افراد هنوز وارد مرحلهٔ درخواست نشدهاند بنابراین با شیوههای متفاوتی ابراز وجود میکنند و کموبیش به حرفهای والدینشان بهخوبی گوش میدهند.
تأثیر خانواده
کودکان ۱۰ تا ۱۲ ساله را بدون درک خانوادهٔ ایشان نمیتوان درک کرد. در میان خانوادههایی که در مورد انتخاب لباس توسط فرزندان از ایشان پرسش به عمل آمد، در خانوادههایی که کودک آزادی عمل کمتری دارد، این والدین هستند که چینش اتاق او را انتخاب میکنند و فیلمهایی که وی باید ببیند را برایش انتخاب میکنند. این کودکان تقریباً همیشه وضعیت بسیار خوبی در مدرسه دارند. به گفتهٔ دوسینگلی والدین این کودکان شخصیت ایشان را تا حد یک وارث [۴] پایین میآورند، در حد یک دانشآموز خوب.
پرسشهای دوسینگلی نشان میدهد والدین در این خانواده بهخوبی متوجه ماهیت سرکوبگرانه تربیت خود هستند اما نمیدانند چه جایگزینی باید برای آن انتخاب کنند.
کودکان در این خانوادهها در برابر این استراتژیها معمولاً سه روش را در پیش میگیرند: اطاعت، انفعال و درنهایت نادیدهگیری که نگرانکننده است. شاید تمامی ماهیت متضاد این بازهٔ سنی هم همین باشد: کودک ازیکطرف میخواهد مالک خود باشد و از طرفی هنوز مطالبهٔ شخصی محکمی ندارد.
فرانسوآ دوسینگلی سعی کرده تا تحلیل عمیقتری از شرایط ارائه داد. به گفتهٔ او بستر اجتماعی-فرهنگی ای که والدین این کودکان در آن بزرگ شدهاند نیز نقش بسیار مؤثری در این میان ایفا میکند. او بر این اساس دو الگوی اصلی از تجربیات کودکان ۱۰ تا ۱۲ ساله ارائه میدهد. کودکان طبقهٔ عامه و کودکان طبقهٔ خواص که در دو دنیای کاملاً متفاوت زندگی میکنند و فرایند فردیتبخشی برای ایشان به نحو کاملاً متفاوتی سپری میشود. در خانوادههای طبقهٔ بالای جامعه که به دنبال تولیدمثل اجتماعی هستند، کودک باید حداقل در قسمتی از زندگی خود عضو اصلی خانواده باشد، بهخصوص در حین تحصیلات.
به همین ترتیب زمانی که صحبت از فعالیتهای گوناگونی که همراه با چالشهای اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی هستند، او کاملاً وابستهٔ والدینش است. کودک میتواند در زمینههای دیگری ابراز وجود و هویت کند، مثل تفریحات. در کل میتوان گفت در این نوع خانوادهها کودک هویتی شکسته دارد؛ اما در مورد خانوادههای طبقهٔ عوام، وضعیت هویتی کودک نه شکاف که کنار آمدن است. در این خانوادهها، پدر و مادر فرهنگ نوجوانی و درنهایت جوانی را تهدیدی علیه ثبات و امنیت خانواده و در کل چیزهای جدی [۵] در نظر نمیگیرند. در این خانوادهها وجود تلویزیون در اتاق کودک و حتی یک خط تلفن مخصوص به او در اتاقش امر کاملاً طبیعیای است.
تفاوت دیگری که بدون شک میتواند توضیحی بر تفاوت اول باشد: در خانوادههای طبقهٔ مرفه و بالادست جامعه اعتقاد قوییتری به هویت درونی [۶] وجود دارد. در خانوادههای عامهٔ جامعه بزرگ شدن و رشد کردن اهمیت بیشتری دارد تا خود شدن. همچنین بین هویت فردی و هویت خانوادگی نیز فاصلهٔ کمتری وجود دارد. برای مثال در مورد مثال تلویزیون، در خانوادههای معمولی خیلی طبیعی است که مادر خانواده برای تماشای سریالی دراماتیک به اتاق کودکش برود و یا پدر و پسر باهم به تماشای برنامههای ورزشی بنشینند. در این خانوادهها تفاوتی بین فرهنگ فردی و فرهنگ خانوادگی وجود ندارد.
در این خانوادهها بیشتر معیارهایی مثل جنسیت، قد، سن و ... مطرح است. کودک بیش از آنکه فرایند فردیتبخشی [۷] را طی کند، باید از مرحلهٔ فردگردی یا فردگردانی [۸] عبور کند تا بتواند درنهایت شخصیت منحصر به خود را شکل دهد.
فرانسوآ دوسینگی اما نحوهٔ تربیت فرزندان در خانوادههای طبقهٔ مرفه را نیز زیر سؤال میبرند. والدین که خیلی نگران آیندهٔ فرزند خود و تربیت مناسب او هستند، آزادی عمل بسیار کمی را در اختیارش میگذارند و آنهم تنها دنیای تفریح و سرگرمی است. بهاینترتیب مسئولیتهای کودک بهطور طبیعی کاهش مییابد. دوسینگلی هم با نگرانی این پرسش را مطرح میکند: آیا این امر که خانوادههای طبقهٔ مرفه تنها اجازهٔ رشد هویت فردی [۹] را به کودک درزمینهٔ فرهنگ نوجوانی میدهند و توجهی به فرهنگ کار و ارزشهای آن نشان نمیدهند سبب کاهش ارزش فرهنگ کار نمیشود؟ فرهنگی که آیندهٔ کودک بر آن بنا میشود؟
[۱] François de Singly, جامعهشناس مطرح فرانسوی و استاد دانشگاه دکارت پاریس. کارهای وی اکثراً در مورد خانواده است.
[۲] Adonaissance
[۳] Individualisation
[۴] Héritier
[۵] les choses sérieuses
[۶] Identité intime
[۷] Individualisation
[۸] Individuation
[۹]Identité personelle
- منبع: مجلهٔ علوم انسانی فرانسه
- نویسنده: فلورانس موتو- مترجم: آریا نوری