چرا و چگونه رودولف اشتاینر، هنرِ آموزش و پرورش را پایه‌گذاری کرد؟

روایتی درباره‌ی شکل‌گیری رویکرد آموزشی «اشتاینر» بر پایه‌ی شناخت حقیقی انسان

چگونه «رودولف اشتاینر»[1] هنر آموزش و پرورش بی‌مانندی را پایه‌گذاری کرد؟ آیا از راه پژوهش علمی یا با الهام درونی به این رویکرد دست یافت؟ در واقع هیچ‌کدام از این دو راه نبود. تجربه‌ی زودهنگام اشتاینر‌ در زمینه‌ی آموزش و آموزگاری، در پایه‌ریزی پداگوژی همه‌جانبه‌‌ او بسیار کارساز بود. اشتاینر در زندگی‌نامه‌‌اش نوشته است که در جوانی، پانزده سال آموزگار بوده و این آزمودگی، فرصت بسیار خوبی را برای آگاهی او درباره‌ی آموزگاری و آموزش فراهم کرده است.

اشتاینر نوشته است: «من خوش‌شانس بودم که در خانواده‌ای تهیدست به‌دنیا آمدم.» تهیدستیِ خانواده‌ سبب شد تا اشتاینر از چهارده‌سالگی برای پرداخت هزینه‌ی تحصیل، به آموزگاری بپردازد. او هزینه‌ی تحصیل دوره‌ی دانشجویی‌اش را نیز از همین راه ‌پرداخت کرد.

نخستین تجربه‌های آموزگاری

رودولف اشتاینر، دانش‌آموزی ممتاز بود و آموزگارانش خشنود می‌شدند ‌که آموزش همکلاسی‌هایش و یا دانش‌آموزان پایه‌های پایین‌تر را به او بسپارند. اشتاینر در کتاب «داستان زندگی من»[2]، این فرصت‌ها را افزون بر سودمندی مالی و کمک به پرداخت هزینه‌ی تحصیل‌اش، در پرورش مهارت‌های خود نیز کارساز می‌داند. هنگامی ‌که او هنوز دانش‌آموز جوانی بود، درباره‌ی موضوع‌هایی فراتر از برنامه‌ی درسی باید می‌آموخت. در سن بسیار کم، ریاضیات، هندسه و علوم آموخت و دانش هم‌جانبه درباره‌ی ادبیات کلاسیک و فلسفه به‌دست‌آورد. در این روند خودآموزی، او به «هوشیاری کامل»[3] در فراگیری رسید. او در حالی ‌که دوره‌ی یادگیری‌اش را در مدرسه همچون خواب و رؤیا توصیف می‌کند، می‌گوید در مدرسه همه چیز را ناهوشیارانه باید می‌آموخت.

آموزگاری در آن روزگار، شاید حتی بیش از امروز، به‌ معنای دنبال کردن منفعلانه‌ی شیوه‌نامه‌های از پیش تعیین شده بود. دانش‌آموزان به‌کارگیری نیروهای روح‌شان را برای اندیشیدن نمی‌آموختند و به این سبب، در وضعیت «نیمه هوشیار» به سر می‌بردند. اما هنگامی‌که رودولف اشتاینرِ جوان خودش را برای آموزش دیگران آماده می‌کرد، از آغاز، دانش را ‌با راه و روش خودش و با ذهنی «هوشیار»، باید می‌آموخت. او روش آموزگاری را باید دگرگون و روش خودش را تدوین می‌کرد تا شاگردانش آموختن را آسان و جذاب بدانند. تنها از این راه، دوستان و همکلاسی‌‌هایش را برای یادگیری درس‌های دشوار می‌توانست یاری دهد. اشتاینر جوان کمبودهای برنامه‌ی درسی مدرسه را با کوشش فردی باید جبران می‌کرد. اکنون می‌فهمیم که چرا اشتاینر بعدها می‌نویسد که فعالیت‌هایش در زمینه‌ی آموزش، برای خودش نقش خودآموزی و «خودپروری»[4] داشت.

افزون بر این، تجربه‌ی آموزگاری در سن کم، دانشِ اشتاینر در زمینه روان‌شناسی را نیز گسترش داد. او در جوانی روانُ انسان را باید می‌شناخت: «شاگردانم مرا به دشواری‌های پرورش روح انسان آگاه کردند.» این آزمون‌ها و تجربه‌ها‌ بر اشتاینر جوان تأثیری ژرف نهاد.

دانش‌آموختگی در دانشگاه عالی وین

بعدها اشتاینر به مدرسه عالی در وین ‌رفت. استادانش در مدرسه عالی وین نیز، آموزش درس‌های گوناگون را به او پیشنهاد ‌کردند. او از داشتن فراگیران فراوان خوش‌حال بود. بیش‌تر این فراگیران، دانش‌آموزان مدرسه‌ای بودند، اما شماری از آنان بزرگ‌سالان بودند. آموزگاری خصوصی و داشتن پیوند نزدیک با فراگیردان، فرصتی برای پی‌بردن به رازهای پرورش انسان برای اشتاینر فراهم کرد. « افزون بر پسران و مردان جوان، دختران نیز در میان شاگردانم بودند و تفاوت رشد دختران و پسران در طول زندگی را می‌توانستم ببینم.»

اشتاینر برای ‌شمار فراوانی از درخواست‌کنندگان شرکت در آزمونِ دریافت گواهی‌نامه تحصیلی، کلاس خصوصی برگزار می‌کرد. او همچنین پژوهش‌هایش‌ را در زمینه‌ی روان‌شناسی عملی، با این گروه از فراگیران پی گرفت. اشتاینر در نوشته‌هایش درباره‌ی سال‌های جوانی‌اش، شماری از این موقعیت‌های پداگوژیکی را بازگو کرده است. برای نمونه، یکی از شاگردان خصوصی او افسری اهل پروس بود که به دلایلی ارتش آلمان را باید تَرک می‌کرد و به گُردان مهندسی ارتش اتریش می‌پیوست. آن افسر برای پیوستن به ارتش اتریش دوره‌های‌ آموزشی را باید می‌گذراند و رودولف اشتاینر، ریاضی و هندسه را به او آموزش داد. «از آموزگارِ او بودن بسیار خشنود بودم، پس از پایان جلسه‌های آموزش ریاضی و مکانیک، درباره‌ی موضوع‌های گوناگون انسانی با یک‌دیگر گفت‌وگو می‌کردیم.»

گوناگونی فعالیت‌های اشتاینر در راستای آموزگاری

اشتاینر یک‌بار نیز تصمیم گرفت کتابداری بیاموزد، زیرا آموزش این موضوع به او پیشنهاد شده بود. این نمونه‌ها، گوناگونی فعالیت‌های آموزگاری رودولف اشتاینر را آشکار می‌کنند. او از دو «خانم بی‌همتا» - مادر و خاله‌ی یکی از دانش‌آموزانش - نیز نام برده است که درک عالی از «ایده‌آلیسم فلسفی»[5] داشتند و او به آن‌ها هندسه و زیبایی‌شناسی درس می‌داد. اما وظیفه‌ی اصلی اشتاینر در آن هنگام جبران کاستی‌ها و در بسیاری موارد، کاهش تأثیرهای ویرانگر مدرسه بر شاگردانش بود.

با این همه، برای اشتاینر هنگامی فرصت واقعی برای اجرای هنر آموزش فراهم شد که سرنوشت، وظیفه‌ ویژه‌ای در مسیر زندگی‌اش قرار داد. مردی به نام «آقای اشپشت»[6] در وین زندگی می‌کرد.

به‌کارگیری مهارت آموزش برای کودکی با نیازهای ویژه

آقای اشپشت، از شناخته شده‌ترین نمایندگان بازرگانی پنبه میان امریکا و اروپا به‌ شمار می‌رفت. او همسری تحصیل‌کرده و چهار فرزندِ پسر داشت. جوان‌ترین فرزند آن‌ها پسری یازده ساله بود که سبب نگرانی شدید پدر و مادر شده بود. او کودکی با وضعیت غیرعادی و دچار «هیدروسفالی»[7] بود و با کوچک‌ترین درگیری ذهنی، ضعف ناگهانی، سردرد و نشانه‌های شدید بیماری در او پدیدار می‌شد. در اندیشیدن کُند بود و به‌درستی نمی‌‌توانست بخواند و بنویسد. به زبان ساده، آموزش‌ناپذیر تشخیص داده شده بود.

رودولف اشتاینر آموزگار خصوصیِ دو فرزند بزرگ‌تر این خانواده بود و موضوع‌های برنامه‌ی درسی پایه دوره‌ی راهنمایی تحصیلی را به آن‌ها آموزش می‌داد. او ظرفیت ذهنی نهفته و شگرفی در کوچک‌ترین فرزند خانواده ‌دید که تا آن هنگام بیدار نشده بود. اما نخست، توانمندی‌های ذهنی پسر از راه آموزشِ درست و با پیوند دادن «روح»[8] او به جسمش باید بیدار می‌شد. در آغاز، روحِ پسر مهارِ فعالیت‌ بدنی او را باید به‌دست می‌آورد. رودولف اشتاینر جوان پیشنهاد کرد آموزش پسر کوچک خانواده را به‌طور کامل به او بسپارند. مادر که به توانمندی اشتاینر اعتماد کامل داشت، پیشنهاد او را پذیرفت. از این رو اشتاینر وظیفه‌ای را به‌دوش گرفت که خشنودی بی‌اندازه و ژرف برای او به‌همراه آورد.

در کتاب داستان زندگی من، آمده است که در آغاز، ارتباط خوب اشتاینر با پسر و برانگیخته شدن احساس محبت و صمیمیت کودک نسبت به آموزگارش، سبب بیداری نیرو‌های خفته‌ی روح او و جریان یافتن آن‌ها به‌سوی زندگی شد. برنامه‌ی درسی ویژه‌ای باید طرح‌ریزی می‌شد و اشتاینر روش‌های آموزش تازه‌ای را باید پدید می‌آورد. مدت زمان مناسب هر جلسه‌ی آموزش باید کاملاً رعایت می‌شد، زیرا اگر جلسه‌‌ی آموزش حتی یک ربع بیش از زمان مقرر به‌درازا می‌کشید، بر سلامت کودک تأثیر جدی داشت: «همه‌ی این‌ها را باید در نظر می‌گرفتم؛ حتی گاهی دو ساعت طول می‌کشید تا برای یک جلسه آموزشی نیم ساعته آماده شوم. در کوتاه‌ترین زمان و با به‌کار بردن کم‌ترین انرژی بدنی و ذهنی، بیش‌ترین یادگیری باید انجام می‌شد‌.» همه‌ی منبع‌ها و افزارهای آموزشی باید بازطراحی می‌شدند تا برای این روش آموزشِ ویژه‌ کارایی داشته باشند. پسر بسیاری از موضوع‌ها را به‌آهستگی و به‌تدریج می‌توانست بیاموزد و اشتاینر برای یافتن روش درست آموزش آن‌ها، بسیار می‌کوشید. او دریافته بود که ترتیب موضوع‌های درسی در هر جلسه‌ی آموزش و داشتن برنامه‌ریزی منظم برای همه‌ی فعالیت‌های روزانه بسیار مهم است.

به‌نظر می‌رسد که این وظیفه سبب شد تا رودولف اشتاینر با جهان درون این کودک پیوندی ژرف برقرار کند. او با عشق و توجه فراوان، همه‌ی حالت‌های پسر را مشاهده می‌کرد و برای طراحی روش آموزش ویژه‌ی او به‌کار می‌گرفت.

به اشتاینر اجازه داده شده بود در برخی از درس‌های دانشگاه پزشکی وین شرکت کند. بی‌گمان، حضور او در این جلسه‌ها، برای شناخت نیازهای ویژه‌ی شاگردش سودمند بود. اشتاینر سال‌ها آموزش این کودک را ادامه داد. انجام دادن این وظیفه گرچه فداکاری بزرگی به‌شمار می‌رفت، برای اشتاینر بسیار دل‌انگیز بود. آموزش کودکی با نیازهای ویژه، چه از جنبه‌ی انسانی و چه از نظر چالش‌های پیش‌رو، برای اشتاینر گیرا بود و تأثیری ژرف بر زندگی‌ او گذاشت. او در این‌باره گفته است: «انجام ‌دادن این وظیفه‌ی ویژه، راهی پیش رویم گشود تا بسیار بیاموزم.» اما او چه چیزی از این تجربه آموخت؟

پاسخ او را می‌خوانیم:«از راه تجربه‌ی به‌کار بستن روش‌های آموزشی، پیوند جان و روح و این هر دو با بدن انسان را دریافتم.» انسانی هم‌دوره‌ی ما، با کوشش و بر پایه‌ی آموخته‌هایش به چنین دریافتی از انسان توانست دست‌ یابد و این بسیار باارزش و ستودنی است. اهمیت آگاهی اشتاینر به این موضوع، هنگامی بر ما آشکار می‌شود که به‌یاد آوریم اندیشمندان بسیاری همه‌ی عمرشان را مشتاقانه برای دریافت این معنا کوشیده‌اند. زندگی این دریچه‌ را برای شناخت انسان، پیش روی اشتاینر گشود. او می‌گوید: «این روشِ پژوهش من در زمینه‌ی اندام‌شناسی (فیزیولوژی) و روان‌شناسی بود.»

نتیجه‌ی کوشیدن‌های مستمر

اشتاینر این مسیر را موهبتی از سوی سرنوشت می‌دانست: «من باید قدردان سرنوشتم باشم که در مسیر زندگی‌ام چنین ارتباطی را با انسانی دیگر آزمودم و از این راه درباره‌ی ماهیت انسان چنان ژرف آموختم که هرگز از راهی دیگر شدنی نبود.» در روند آموزش آن پسر، رودولف اشتاینر درباره‌ی اندام‌شناسی و روان‌شناسی بسیار آموخت. این جمله‌ی او بیانگر سرشت رویکرد «آموزش والدورف» می‌تواند باشد: «من دریافتم که آموزش و آموزگاری باید هنری بر پایه‌ی شناخت حقیقت انسان باشد.» این دریافت، دستاورد فرصتی بود که در مسیر زندگی او قرار گرفت و به گفته‌ی خودش، سال‌های جوانی‌اش را به‌خوبی در این راه سپری کرد.

از سوی دیگر، کوشش اشتاینر برای شاگردش نیز دستاورد بسیار بی‌همتایی به‌همراه داشت. در مدت دو سال، او همه‌‌ی سال‌های بازماندگی از تحصیل در مدرسه را جبران کرد و آماده‌ی شرکت در آزمون ورودی «گیمنازیوم»[9] شد. وضعیت ذهنی و بدنی پسر بهتر شد، و هیدروسفالی او نیز به شکل چشم‌گیری بهبود یافت. اشتاینر تشخیص داد که برای پسر بهتر است تا تحصیلش را کنار همسالانش ادامه دهد. از این‌رو به پدر و مادر او پیشنهاد داد فرزندشان را به مدرسه‌ی عمومی بفرستند. اشتاینر تا پایان دوره‌ی گیمنازیوم همراه پسر ماند، در درس‌هایش به او کمک کرد تا همگام با دبیرستان پیش رود و به رشد روانی خود ادامه دهد. پسر در آزمون ورودی رشته‌ی پزشکی دانشگاه وین پذیرفته و پزشک شد، و اما سرانجام، در جنگ جهانی اول، جانش را از دست داد. با این‌همه، کار بزرگ اشتاینر برای پرورش او، از میان نرفته و ماندگار مانده است.

انجام‌ دادن این وظیفه‌ی دشوار، بر اشتاینر تأثیری ژرف و ماندگار گذاشت. شاید در وضعیت عادی، هرگز فرصت تجربه‌ی رویارویی با ‌چنین مشکل‌های آموزشی پیچیده‌ای فراهم نمی‌شد. می‌دانیم که رویارویی با دشواری‌ها و وضعیت‌های غیرعادی، فرصتی را برای کشفِ وضعیت‌های عادی و درست می‌توانند فراهم ‌کنند. وظیفه‌ی اصلی ما در آموزش، بیدار کردن روح کودک، از راه مراقبت و توجه درست و در زمان درست است. اشتاینر از راه آموزش این پسر، نه‌‌تنها اصول شناخت انسان و پرورش کودک را دریافت، بلکه به ریزه‌کاری‌هایی در روش‌ آموزش و آموزگاری دست یافت که در آینده، آن‌ها را برای آموزش کودکان عادی به کار گرفت.

در گوشه‌ای از این جهان، در شهر وین، پسری بیچاره با روحی بزرگ می‌زیست که راهش به‌سوی زندگی زمینی را به‌تنهایی نمی‌توانست بگشاید. مردی برای کمک کردن به او همراهش شد و با عشق و توجهی بی‌اندازه، روشی ویژه برای آموزش او طراحی کرد. سال‌های طولانی، آن مرد با پیشبرد برنامه‌ی آموزشی‌ ویژه‌ی این پسر، او را در روند رشدش همراهی کرد. سرنوشت، این دو روح را هدایت کرد تا با همکاری هم، کاری انجام دهند که در آینده، تأثیری مهم و تاریخی برجای گذاشت. شاید هدف زندگی کوتاه پسر کمک به آشکار شدن این رخداد بی‌همتا بود.

آیا این داستان زندگی، تصویری نمادین از وضعیت زندگی انسان‌ها در دوره‌ی کنونی نیست؟ آیا در این دوره‌ی تاریخی آن‌چنان بی‌اراده و به‌خواب رفته نشده‌ایم که از بیدار کردن نیروها و توانایی‌های‌ انسان برای پُربارکردن زندگی زمینی‌مان بازمانده‌ایم؟ ما نیز به دانش و روش‌هایی تازه نیاز داریم تا راه‌مان به‌سوی حقیقت زندگی را بازیابیم.

دست‌آوردی که مدتی در خاموشی ماند

با این‌همه، رودولف اشتاینر دانشی را که در این سال‌ها درباره‌ی روح انسان و هنر آموزش و پرورش (اصول و روش‌هایی که در آینده دگرگونی‌هایی مهم و بی‌همتا در زندگی انسان پدید آوردند) به‌دست‌آورد، بی‌درنگ همگانی نکرد. اشتاینر بیش از سی سال این اصول و روش‌ها را در سکوت پروراند. او بارها به این موضوع اشاره کرده است. چرا اشتاینر سکوت را برگزید؟ آگوست 1922 (1301ش.)، در سخنرانی‌اش در «آکسفورد» به این پرسش پاسخ داد: «تا هنگامی‌که منطق، پاسخ‌های کامل را نتواند بیابد، دستاوردهای معنوی نیز نمی‌توانند کامل شوند. حقایق معنوی را باید در دوره‌های گوناگون زندگی، زندگی کرد. آن‌ها در مسیر زندگی، در درون انسان باید پدید آیند و همراه او بمانند تا کامل پرورانده شوند. از این‌رو، سی‌وپنج سال پیش، درباره‌ی حقایق زندگی که آن زمان درمی‌یافتم، آمادگی سخن گفتن نداشتم. بیش از سی سال از هنگامی که نخستین‌بار این حقایق را دریافتم، گذشت تا آن‌ها را برای جهان بتوانم بیان کنم. این حقایق در دوره‌های گوناگون زندگی همراه انسان باید بمانند و آزموده شوند. آن‌چه انسان از حقیقت در سن بیست‌ودو، سه ‌سالگی می‌فهمد با فهم او در سی‌وپنج، شش سالگی یا چهل‌و‌پنج، شش سالگی متفاوت است. از این رو، تا هنگامی ‌که بیش از پنجاه سال داشتم، صبر کردم و پیش از آن، کتابی با موضوع رهنمودهایی برای شناخت حقیقی انسان منتشر نکردم. تنها پس از آن بود که این اصول و روش‌ها را با گروهی از آموزگاران در میان گذاشتم تا اصول نخستینِ شناخت انسان را در درون خود نگه‌دارند و برپایه‌ی آن‌ها هر کودک را به‌درستی بشناسند و پرورش دهند.»

شیوه‌ی والدروف، نوآوری در آموزش

هنر آموزش و پرورش نو اشتاینر، میوه‌ی کوشش‌های او در همه‌ی زندگی‌اش است. او با آگاهی از اهمیت این دانش برای آیندگان، از دانه‌‌ای که درون خود یافته بود، نگه‌داری کرد و جوانه‌اش را پروارند. پس از گذشت نزدیک به سی ‌سال، آن دانه‌ی کاشته شده، آماده‌ی سر برآوردن و میوه دادن بود. اما این‌بار نیز دستِ سرنوشت بود که نمایان شدن این دانشِ پرورانده شده را از او خواست.

«اِمیل مولت»[10]، صنعتگری از شهر اشتوتگارت آلمان، پا پیش گذاشت و از رودولف اشتاینر درخواست کرد تا مدرسه‌ای را برای فرزندان کارگران کارخانه‌اش پایه‌گذاری کند. مدرسه‌ای با نام «والدورف» که بسیار زود شناخته‌شده‌ترین مدرسه‌ی خصوصی اروپا شد و پس از گذشت یک نسل، نزدیک به ده‌هزار دانش‌آموز در کشورهای گوناگون، از سودمندی‌های این رویکرد آموزشی بهره‌مند شدند. رویکردی که بر آگاهی حقیقی از معنای زندگی انسان پایه‌گذاری شد. روشِ شاد زیستن و سلامت نگه‌داشتن بدن و روح که به این دانش‌آموزان هدیه شد، نخستین‌بار از تجربه‌ی آموزگاری اشتاینر در جوانی برآمد و بر پایه‌ی آن طرح‌ریزی شد. آگاهی از این اندیشه‌ قلب ما را سرشار از امیدهای بزرگ برای آینده‌ی انسان می‌سازد.


[1] .Rudolf Steiner

The  Story of My Life[2] خودنوشت اشتاینر از زندگی‌اش.

[3] Fully awaken

[4] Self-education

[5] .Philosophical idealism

[6] .Herr Specht

[7] hydrocephalus افزایش غیر طبیعی مقدار مایع مغزی نخاعی در حفره‌ی جمجمه (به علت انسداد مسیر جریان، تولید بیش از اندازه یا نقص در جذب) گفته می‌شود که با انبساط بطن‌های مغزی و بیش‌تر با افزایش فشار داخل جمجمه، بزرگ شدن جمجمه و اُفت شناختی همراه می‌شود. («دیکشنری مریام وبستر»).

[8] soul

Gymnasium[9]، معادل پیش‌دانشگاهی یا مقطع پایه متوسطه در برخی از کشورهای اروپایی که دانش‌آموزان را برای ورود به دانشگاه و تحصیلات تکمیلی آماده می‌کند.

[10] .Emil Molt

Submitted by editor74 on چ., 11/25/2020 - 09:38