کنش فرهنگی برای آزادی

مقدمه
گمان می‌کنم که این مطلب – هم برای خودم و هم برای خوانندگان – مهم باشد که در آغاز سخن به روشن‌ساختن نکاتی چند بکوشم که برای درک کلی اندیشه‌هایم دربارۀ «آموزش به عنوان کنشی برای آزادی» اساسی‌اند.

و این مطلب از آن رو اهمیت بسیار بیشتری پیدا می‌کند که یکی از اهداف اصلی این کتاب، که در آن جریان سودآموزی بزرگسالان مورد بحث قرار گرفته است، نشان‌دادن این واقعیت است که اگر آموزش به‌خاطر آدمی باشد، کنشی خواهد بود در جهت آزادی، و از این رو «دانستن» است نه «از بر کردن». کلیت پیچیدۀ کار را هرگز نمی‌توان به کمک نظریه‌ای مکانیستی دریافت، زیرا در چنین نظریه‌ای آموزش به‌طور اعم، و آموزش سالمندان به‌طور اخص، هرگز به عنوان عمل شناختن و دانستن به‌شمار نمی‌آید. این نظریه تجربۀ آموزش را به مشتی شیوۀ کار تبدیل می‌کند که ساده‌لوحانه خالی از غرض انگاشته می‌شوند، و از طریق آن‌ها جریان آموزش در ضمن عملیاتی عقیم و دیوانسالارانه به‌صورت کاری قالبی درمی‌آید.

این اظهارنظری بی‌پایه نیست. بعدها تفاوت ریشه‌ای میان دانستن و از بر کردن را روشن خواهیم ساخت و دلایل اهمیت زیادی را که به سوادآموزی بزرگسالان می‌دهیم خواهیم آورد.

اما نخست به کلامی چند دربارۀ مشروط‌بودن اجتماعی-تاریخی تفکری که در اینجا عرضه می‌شود، و نیز به توضیحی دربارۀ ضرورت تفکر انتقادی دربارۀ این قبیل مشروط‌بودن، می‌پردازیم.

از دیدگاهی فارغ از دوگانگی، اندیشه و زبان کلیتی را تشکیل می‌دهند و همواره به واقعیت فرد اندیشنده اشاره دارند. اندیشه-زبان اصیل از رابطۀ دیالکتیکی میان فرد و واقعیت عینی تاریخی و فرهنگی او به‌وجود می‌آید. در مورد جریان‌های فرهنگی از خود بیگانه‌ای که نمایندۀ سرشت جوامع وابسته یا کارپذیر است. اندیشه-زبان خود ازخودبیگانه است، و از این روی است که این‌گونه جوامع در دوره‌های ازخودبیگانگی حاد هیچ‌گونه اندیشۀ اصیلی از خویش بروز نمی‌دهند. واقعیت آنچنان که اندیشیده می‌شود، با واقعیتی که به‌طور عینی در زندگی تجربه می‌شود، متناظر نیست، بلکه با واقعیتی مطابقت دارد که انسان ازخودبیگانه، خود را در آن می‌پندارد. این اندیشه، نه در واقعیت عینی، که انسان ازخودبیگانه به عنوان فرد اندیشنده با آن ارتباطی ندارد – ابزار مؤثری شمرده می‌شود و نه در واقعیت تصورشده و آرزویی. این شیوۀ تفکر که از کنش، که ملازم اندیشۀ اصیل است، جدا مانده در واژه‌هایی دروغین و بی‌اثر گم است. انسان ازخودبیگانه از آنجا که به‌نحوی مقاومت‌ناپذیر مجذوب سبک جامعۀ اداره‌کننده است، همواره احساس دلتنگی می‌کند و هیچ‌گاه نسبت به جهان خود تعهدی راستین ندارد. زنده‌نمودن، به‌جای زنده‌بودن، یکی از آرزوهای ازخودبیگانۀ او است. تفکرش و نحوۀ تعبیرش از جهان عموماً بازتابی از اندیشه وتعبیر جامعۀ اداره‌کننده است . فرهنگ ازخودبیگانه‌اش مانع از آن است که درک کند که تفکر او و تلقی او از جهان نمی‌تواند در آن سوی مرزهایش مورد قبول واقع شود مگر در صورتی که او به جهان خاص خود وفادار باشد. اندیشه و تلقی او در ورای این جهان فقط تا آن حد واجد معنی است که جهان خود را اندیشمندانه احساس می‌کند و می‌شناسد، جهانی که آن را به عنوان میانجی کرداری جمعی و دگرگون‌کننده تجربه کرده است.

اما این‌گونه آگاه‌شدن از خود و از جهان، نتیجۀ گزینشی صرفاً فردی نیست، بلکه نتیجۀ جریانی تاریخی است که در آن جوامع کارپذیر، برخی کندتر و برخی در نتیجۀ دگرگونی‌های ساختی‌ای که متحمل می‌شوند سریع‌تر، به خود می‌اندیشند و به وابسته بودن خود پی می‌برند. این لحظات که مرحلۀ گذار این جوامع را مشخص می‌کند، هم تردیدآمیز است و هم آفریننده؛ و گواه است بر ظهور توده‌ها، و بر حضور پر سر و صدای آن‌ها در این جریان تاریخی، با درجه‌های مختلف شدت و ضعف.

این حضور توده‌ای طبیعتاً سبک زندگی تازه‌ای را در جامعه می‌آفریند، و کم‌کم تضادهای درونی و بیرونی جامعه را که از این پیش، هم برای توده‌ها و هم برای به‌اصطلاح روشنفکران کشف نشده بود، آشکار می‌سازد. بدین ترتیب داوری دربارۀ فرهنگ ازخودبیگانه آغاز می‌شود. برخی روشنفکران، نظری را که قبلاً دربارۀ جامعه داشتند تغییر می‌دهند و در حقیقت برای نخستین‌بار ساخت جامعه را کشف می‌کنند. آنچه را ازخودبیگانگی فرومایگی ذاتی توده‌های مردم می‌شمرد، اکنون به‌طور عینی نتیجۀ همان ازخودبیگانگی، که در حکم نمودی از موقعیت زیرسلطه‌بودن است شمرده می‌شود. بدین ترتیب هر چه فرهنگ ازخودبیگانه برهنه‌تر می‌شود واقعیت ستمگری‌ای که از آن نشأت می‌گیرد بیشتر نمایان می‌گردد. الگویی دوگانه ظاهر می‌شود: از یک سو جامعه‌ای که از جنبۀ فرهنگی بیگانه شده است، به‌صورت یک کل، وابسته به جامعه‌ای است که بر آن ستم می‌راند و آن را به خدمت مصالح اقتصادی و فرهنگی خود گرفته است؛ و از سوی دیگر، در خود جامعۀ ازخودبیگانه نخبگان صاحب قدرت، که گاه همان نخبگان خارجی هستند و گاه خارجیانی هستند که با نوعی استحاله به گروه‌های قدرت داخلی تبدیل شده‌اند، دستگاهی از سرکوبی و ستم را بر توده‌های مردم تحمیل می‌کنند.

در هر دو صورت این جوامع بعدی اساسی دارند که از مرحلۀ استعماری آن‌ها نتیجه شده است، و آن این است که فرهنگ آن‌ها به صورت یک «فرهنگ سکوت » استقرار و دوام یافته بوده است. در اینجا نیز الگوی دوگانه آشکار است: از بیرون، جامعۀ اداره‌کننده که جامعۀ ازخودبیگانه را یک‌باره زیر سیطرۀ خود دارد و صدای آن را نمی‌شنود؛ اما در مقابل، کشور مادر، کلام خود را نسخه‌وار تجویز می‌کند و بدین وسیله عملاً جامعۀ زیرسیطره را به سکوت می‌کشاند. در ضمن، در درون جامعۀ ازخودبیگانه توده‌ها به‌وسیلۀ نخبگان صاحب قدرت به سکوتی از این‌گونه کشانیده می‌شوند.

وقتی که توده‌های مردم با قیام خود از مرحلۀ افسون‌شدگی بیرون می‌آیند و با خواست‌های پیاپی به یاری کنش خود اعلام می‌کنند که به مرحله‌ای از سازماندهی کافی نزدیک می‌شوند که می‌توانند سکوت مطیعانۀ خود را درهم شکنند، نخبگان صاحب قدرت با خشونت می‌کوشند که جریان را متوقف سازند . و اگر نخبگان قدرت آن را نداشته باشند که توده‌ها را به سکوت اولین بازگردانند جامعۀ اداره‌کننده، «دعوت شده» یا نشده، انجام این مهم را برعهده می‌گیرد.

همیشه پیش از، و همراه با، سرکوبی که برای بازگرداندن توده‌ها به سکوت اعمال می‌شود تلاشی برای افسانه‌پردازی به‌عمل می‌آید تا هر اندیشه-زبانی که واژه‌هایی چون ازخودبیگانگی، سلطه، ستم، رهایی، انسانی‌سازی و خودمختاری، را به‌کار برد اهریمنی قلمداد گردد. برای مقابله با این تلاش در میان تودۀ خوش‌نیت اما ساده‌لوح لازم است به توهم‌زدایی روی آورد و نشان‌داد که این واژه‌ها به‌راستی نمایندۀ چیستند: یعنی بیان مقولات عینی اجتماعی-تاریخی و سیاسی‌ای هستند که سرشت غم‌انگیز آن‌ها در جهان سوم به کسی اجازۀ بی‌طرف‌ماندن را نمی‌دهد. زمانی که در برزیل «فرهنگ سکوت»، چنانکه بود، افشا شد من، به عنوان مردی از جهان سوم، به تنظیم روشی برای سوادآموزی بزرگسالان پرداختم. اما نه روشی مکانیکی بلکه نظریه‌ای آموزشی که از بطن خود فرهنگ سکوت زاده شده بود – نظریه‌ای که بتواند در عمل، نه به صدای این فرهنگ، بلکه به ابزار کار آن صدایی تبدیل شود که هنوز لرزان است.

فکری که در اینجا پرورده می‌شود؛ البته، از تأثیر اندیشه‌های دیگر برکنار نیست. چنین چیزی غیرممکن است. ما هرگز یاری‌های مثبت مردم جهان سوم یا مردم جوامع اداره‌کننده را طرد نکرده‌ایم. اما رویارویی با جهان خاص خودمان به ما آموخته است که هر اندیشه‌ای را که از بخش دیگری از جهان برآید نمی‌توان به‌سادگی  به جهان ما پیوند زد. بلکه باید نخست آن را مورد عملی قرار داد که پرفسور گریرو راموس در کتاب تحویل اجتماعی ، «تحویل جامعه‌شناختی» نامیده است. بدبختانه یک چنین دید دقیق علمی هنوز در جهان سوم رواج نیافته است. این جهان که جهان سکوت است هنوز نمی‌تواند سیمای کسی را به خود گیرد که «صدایی دارد»، کسی که خود موضوع گزینش‌های خویش است، کسی که آزادانه طرح سرنوشت خویش را می‌ریزد – اما این ناتوانی او معلول بی‌استعدادی «فطری» نیست، زیراکه چنین چیزی وجود ندارد. با وجود این، جهان سوم که در حال سربرآوردن است به‌سرعت وضع وخیم خود را درمی‌یابد؛ و پی می‌برد که توسعه، که این همه از آن سخن می‌رود، با ادامۀ شرایط سکوت، یا با صدایی دروغین، تحقق‌پذیر نیست. در این شرایط فقط متجددشدن امکان‌پذیر است.

پس موضوع اساسی جهان سوم – که وظیفه‌ای دشوار اما نه ناممکن را برعهدۀ مردم آن می‌گذارد – به‌دست آوردن حق داشتن صداست، یعنی حق به زبان آوردن سخن خود. فقط در این صورت است که سخن کسانی هم که آن را خاموش نگاه می‌دارند، یا فقط توهم سخن‌گفتن را در آن پدید می‌آورند، می‌تواند سخنی اصیل شود. جهان سوم فقط با احراز حق به زبان آوردن سخن خود، و حق اینکه خودش باشد، و خودش ادارۀ سرنوشت خود را به‌دست گیرد، خواهد توانست برای کسانی که او را خاموش می‌سازند شرایطی بیافریند که با او گفت‌وگو بنشینند، شرایطی که اینک وجود ندارد.

به عنوان فردی از این جهان، که به دلیل اعتقاد به داشتن صدایی در فرهنگ سکوت، تجربه‌هایی، اگرنه به‌غایت رنج‌بار ولی دست‌کم مهم را پشت سر گذاشته است، فقط یک آرزو دارم و آن اینکه اندیشۀ من از جنبۀ تاریخی بر ناآرامی همۀ کسانی منطبق باشد که در حال حاضر در فرهنگ‌هایی زندگی می‌کنند که به‌کلی ساکت شده‌اند، یا در بخش‌های ساکت فرهنگ‌هایی که صدایشان را به دیگران تحمیل می‌کنند می‌زیند، ولی در عین حال مبارزه می‌کنند که از خود صدایی داشته باشند.

فهرست کتاب کنش فرهنگی برای آزادی

بخش یکم: روش سوادآموزی برای بزرگسالان به عنوان کنش فرهنگی

هر عمل فرهنگی متضمن مفهومی از انسان و جهان است

تجربه به ما می‌آموزد که بدیهیات را روشن و درک‌شده نشماریم. در مورد این نکتۀ واضح که سخن را با آن آغاز می‌کنیم، توضیح چنین است: هر عمل آموزشی متضمن موضع‌گیری‌ای نظری از جانب مربی است؛ و این موضع‌گیری به نوبۀ خود – گاهی با صراحتی بیشتر و گاهی کمتر – تعبیری از انسان و جهان را در بر دارد. جز این نمی‌تواند بود. عمل سمت‌گیری انسان در جهان تنها مستلزم تداعی تصاویر حسی، چنانکه در جانوران است، نیست؛ بلکه، بیش از هر چیز، اندیشه-زبان در آن دخیل است، یعنی امکان‌پذیربودن فعل دانستن از طریق کردار انسان، کرداری که آدمی با آن واقعیت را دیگرگون می‌سازد. برای انسان، این عمل سمت‌گیری در جهان نه فقط به صورت یک رویداد ذهنی قابل درک است و نه به عنوان رویدادی کاملاً عینی و مکانیکی، بلکه تنها به صورت رویدادی قابل فهم است که در آن ذهنیت و عینیت وحدت یافته باشند. سمت‌گیری، در جهان وقتی بدین صورت درک شود، مسألۀ اهداف کنش را در مقام درک انتقادی واقعیت قرار می‌دهد.

روش سوادآموزی بزرگسالان به عنوان یک عمل دانستن

برای آنکه فرایند سوادآموزی بزرگسالان یک عمل دانستن شمرده شود لازم است میان معلم و شاگرد رابطۀ گفت‌وشنود راستین برقرار گردد. گفت‌وشنود راستین کارسازان را در شناخت موضوع دانستنی که میانجی آنان است متحد می‌سازد.

اگر قرار است که آموزش خواندن و نوشتن فعل دانستن و شناختن به‌شمار آید، آموزندگان باید از آغاز نقش کارسازانی آفریننده را برعهده گیرند. موضوع، از بر کردن و تکرار کردن هجاها یا کلمات و عبارات معین نیست، بلکه مسأله تفکر نقادانه دربارۀ جریان خواندن و نوشتن و دربارۀ اهمیت فوق‌العادۀ زبان است.

از آنجا که زبان بی‌اندیشه امکان‌پذیر نیست و زبان و اندیشه بدون جهانی که به آن اشاره دارند وجود نمی‌توانند داشت، کلام آدمی از واژه‌های صرف فراتر می‌رود و تبدیل به «واژه و کنش» می‌شود. ابعاد جریان سوادآموزی از نظر شناخت باید روابط آدمیان با جهان‌شان را شامل گردد. این روابط منشاء دیالکتیکی است بین آنچه آدمیان با دگرگون‌کردن جهان تولید می‌کنند و شرایطی که این تولیدات به نوبت خود بر آدمیان اعمال می‌نمایند.

بخش دوم: کنش فرهنگی و هشیارسازی

کنش فرهنگی و هشیارسازی؛ بودن در جهان و با جهان

اینک جای آن است که از مفهوم هشیارسازی، تحلیلی صریح و اصولی به‌عمل آید.

نقطۀ آغاز چنین تحلیلی باید درکی انتقادی از انسان به عنوان موجودی باشد که در جهان و با جهان وجود دارد. چون شرط اصلی هشیارسازی این است که عامل آن کارساز (یعنی موجودی هشیار) باشد. هشیارسازی هم، مانند آموزش، به‌خصوص و صرفاً جریانی انسانی است. انسان‌ها، به‌عنوان موجوداتی هشیار، نه فقط در جهانند بلکه، همراه با آدمیان دیگر، با جهان هستند.

فقط انسان، به عنوان موجودی «باز»، قادر به اجرای این عمل پیچیده است که در زمان واحد هم جهان را با کنش خود دگرگون سازد و هم واقعیت جهان را درک و به زبان آفرینندۀ خود بیان کند.

کنش فرهنگی و انقلاب فرهنگی

لازم نیست به گروه‌های انقلابی گفته شود که آنان طرف مقابل آشتی‌ناپذیر «راست» هستند. اما تأکید بر این نکته بی‌جا نیست که این خصومت، که زادۀ اهداف متضاد آن‌هاست، باید در رفتاری به همان اندازه متفاوت نیز جلوه‌گر شود. باید بین کردار «راست» و کردار گروه های انقلابی فرقی باشد که آن‌ها را به مردم بشناساند و انتخاب یکی از آن دو را آسان سازد. اختلاف بین دو گروه را ماهیت آرمان‌خواهانۀ گروه‌های انقلابی و ناتوانی «راست» از آرمان‌خواه‌بودن به‌وجود می‌آورد. این وجه تمایز دل‌بخواه نیست اما وجهی است که برای تمیز اساسی و قاطع میان اهداف و اشکال کنش گروه‌های انقلابی و «راست» کفایت می‌کند .