آموزش ستمدیدگان
دیباچه
این چند صفحه که به عنوان مقدمهای بر شیوۀ آموزش ستمدیدگان نوشتهام، حاصل مشاهدات من در طول شش سال تبعید سیاسی است، مشاهداتی که مایۀ غنای مطالعات دیگری شده است که در طول فعالیتهای آموزشی در برزیل کرده بودم.
هم در طول دورههای آموزشی که مربوط به تحلیل نقش «هشیارسازی » است و هم در تجربیات عملی با آموزش آزادکنندهای اصیل، من با پدیدۀ «ترس از آزادی» که در فصل نخست دربارۀ آن بحث شده است، مواجه شدهام. در دفعاتی نهچندان کم شرکتکنندگان دورۀ آموزشی بهنحوی به «خطر هشیارسازی» اشاره میکردند، که ترسشان از آزادی آشکار میشد. بعضی میگویند آگاهی نقادانه موجد هرجومرج است، بعضی دیگر اضافه میکنند که آگاهی نقادانه احتمالاً منجر به بینظمی میشود. اما برخی اعتراف میکنند که: چه جای انکار است؟ من از آزادی میترسیدم، ولی حالا دیگر نمیترسم!
در یکی از این مباحثهها، گروه در این باره بحث میکرد که آیا هشیارسازی آدمیان از بیعدالتی خاصی، منجر به آن نخواهد شد که دچار «تعصبی ویرانگر» شوند یا «احساس فروریختگی کامل جهانشان» به آنها دست دهد. در نیمۀ بحث، مردی که به مدت چند سال کارگری کارخانه کرده بود، چنین گفت: «شاید در اینجا من تنها کسی باشم که ریشۀ کارگری دارد؛ نمیتوانم بگویم همۀ چیزهایی را که الان داشتید میگفتید فهمیدهام، ولی یک چیز را میتوانم بگویم: زمانی که من این دوره را آغاز کردم، سادهدل بودم، و وقتی در طول این دوره به میزان سادهدلی خود پی بردم، شروع کردم به خردهگیر شدن. اما این کشف نه مرا متعصب کرد و نه احساس فروریختن چیزی به من دست داد.»
تردید دربارۀ تاثیرهایی که ممکن است بر هشیارسازی مترتب شوند متضمن مقدمهای است که تردیدکننده معمولاً آن را تصریح نمیکند: برای قربانیان بیعدالتی بهتر است که نفهمند قربانی شدهاند. درواقع هشیارسازی آدمیان را به «تعصبات ویرانگر» رهنمون نخواهد شد. برعکس، امکان بخشیدن به آدمیان که به صورت کارسازان در جریانی تاریخی شرکت کنند، آنان را در زمرۀ کسانی در میآورد که در پی تایید خود هستند و از تعصب اجتناب خواهند کرد.
«بیدار شدن حس آگاهی نقادانه راه را به بیان نارضائیهای اجتماعی منتنهی میسازد، درست به دلیل آنکه این نارضائیها مولفههای واقعی وضعی ستمگرانهاند.»
ترس از آزادی – که کسی که میترسد الزاماً نسبت به آن آگاه نیست – آدمی را وادار به دیدن اشباح میکند. چنین کسی عملاً به تلاش برای تحصیل امنیت پناه میبرد و آن را بر خطرهای آزادی ترجیح میدهد. چنان که هگل در پدیدهشناسی روح مینویسد:
«فقط با به خطر انداختن زندگی است که روح به دست میآید... بیشک کسی هم که زندگی خود را در گرو ننهاده است میتواند به عنوان «شخص» شناخته شود، اما او به حقیقت این شناخت به صورت هشیاری مستقل دست نیافته است.»
آدمیان بهندرت ترس خود از آزادی را آشکارا میپذیرند، به جای آن – گاهی هشیارانه – با تظاهر به دفاع از آزادی به پنهانداشتن آن ترس میگرایند. آنان به شک و شبهههای خود حالتی هشیارانه میبخشند تا خود را برازندۀ پاسداری از آزادی نشان دهند. اما در حقیقت آنها آزادی را با حفظ «وضع موجود» خلط میکنند، بهطوری که اگر هشیارسازی خطر آن را پیش آورد که وضع موجود مورد تردید قرار گیرد، چنان مینماید که تهدید متوجه نفس آزادی است.
تنها مطالعه و تفکر شیوۀ آموزش ستمدیدگان را به وجود نیاوردهاند. این کتاب از اوضاع عینی ریشه گرفته است و واکنشهای کارگران (روستایی یا شهری) و افراد متعلق به طبقۀ متوسط را – که من در طول دورۀ کار آموزشی خود، مستقیم و غیرمستقیم به آنان برخوردهام – وصف میکند. مشاهدات مستمر بعدی به من فرصت خواهند داد که در کارهای بعدی خود نکاتی را که در این نوشتۀ مقدماتی آوردهام اصلاح یا تقویت کنم.
شاید این کتاب موجب واکنشهای منفی در برخی از خوانندگان شود. بعضیها موضع مرا در برابر مسئلۀ آزادساختن آدمی کاملاً آرمانگرایانه خواهند پنداشت، یا حتی مباحث آمادگی وجودی، عشق، گفتوشنود، امید، خاکساری، و همدردی را لاطائلهایی بیشازحد ارتجاعی خواهند دانست. بعضی دیگر برملا کردن حالتی از ستم را که مایۀ خوشنودی ستمگر است از من نخواهند پذیرفت (یا نخواهند خواست که بپذیرند)، ازاینرو این کتاب، با همۀ نقصهایی که به عنوان یک اثر تحقیقی دارد، کتابی است که به کار مردم قاطع و اصولی خواهد خورد. بااینحال مطمئن هستم که مسیحیان و مارکسگرایان، هرچند ممکن است در بعضی قسمتها یا در کل کتاب با من موافق نباشند، آن را تا آخر خواهند خواند. ولی خوانندهای که به نحوی قاطع به مواضع بسته و «نامعقول» دل سپرده است، «گفتوشنودی» را که من امیدوارم با این کتاب آغاز بشود به دور خواهد افکند.
فرقهگرایی، که به وسیلۀ «تعصب» تغذیه میشود، همیشه مایۀ نقص است. گرایش به کارهای اصولی، که روحی نقاد آن را تغذیه میکند، همواره آفریننده است. آن یکی افسانه میسازد و در نتیجه آدمیان را ازخودبیگانه میکند، این یکی نقاد است و آدمی را آزاد میسازد. اصلگرایی (رادیکالیسم) آدمی را نسبت به موضعی که گرفته است متعهد میکند، پس شرکت بیشتر او را در تلاش برای دگرگونساختن واقعیت عینی و ملموس ایجاب مینماید. برعکس، فرقهگرایی، که افسانهساز و نامعقول است، واقعیت را به «واقعیتی کاذب» تبدیل میکند، که از آن پس آن را تغییر نمیتوان داد.
فرقهگرایی، هر منشاءای داشته باشد، همواره مانع آزادشدن آدمیان است. این است که با کمال تاسف دیده میشود که تعبیر دستراستی فرقهگرایی همیشه با مفهوم مقابل آن، یعنی اصلگرایی مردم انقلابی، همراه نیست. کم اتفاق نمیافتد که خود انقلابیان در جریان پاسخی که به فرقهگرایی راست میدهند خود به فرقهگرایی مبتلا شوند و مرتجع گردند. اما این امکان نباید سبب شود که شخص اصلگرا به صورت مهرۀ شطرنج در دست نخبگان درآید. او که در جریان آزادساختن شرکت جسته است نمیتواند در برابر خشونت ستمگران نافعال بماند.
از سوی دیگر، اصلگرا هرگز ذهنگرا نیست. از نظر او جنبۀ ذهنی فقط میتواند در رابطه با جنبۀ عینی (یعنی واقعیت عینی موضوع تحلیلهای او) وجود داشته باشد، لذا ذهنیت و عینیت در وحدتی جدلی به هم میپیوندند و معرفت را در وحدت با عمل، و بعکس، به وجود میآورند.
بهنوبت خود، فرقهگرا به هرچه معتقد باشد، چون با روش نامعقول خود کور شده است پویندگی واقعیت را درک نمیکند (یا نمیتواند درک کند)، یا از آن تعبیری غلط میسازد. اگر جدلی بیندیشد «جدلش رام و دستآموز» است. فرقهگرای دستراستی (که قبلاً در کتاب تربیت بهمثابۀ تمرین آزادی به او لقب «فرقهگرای مادرزاد» دادهام) میخواهد جریان تاریخ را کند، و زمان را «رام» سازد تا بتواند آدمی را «رام» نماید و به همین دلیل است که وقتی یک فرد چپگرا فرقهگرا میشود در کوششی که برای تعبیر واقعیت و تاریخ به صورت جدلی میکند به یکباره سرگشته میشود و کار خود را به دست رفتاری تقدیرگرایانه میسپارد.
فرقهگرای دستراستی از همتای دستچپی خود در اینجا متمایز میشود که اولی میکوشد زمان حال را رام کند به این امید که آینده نیز همین زمان حال رامشده را پدید بیاورد؛ درحالی که دومی شکل آینده را، از پیش تعیینشده و مشخص – یعنی نوعی تقدیر، بخت، یا سرنوشت اجتنابناپذیر – میپندارد. برای فرقهگرای دستراستی «امروز» به دیروز پیوسته، چیزی معلوم و محتوم است؛ برای دستچپی «فردا»، از پیش معین شده و تغییری در آن امکانپذیر نیست. این دستراستی و دستچپی هردو مرتجع هستند، زیرا با توجه به برداشتهای غلطی که از تاریخ کردهاند، هردو دست به اعمالی میزنند که نفیکنندۀ آزادی است. این واقعیت که یکی در رویای زمان حالی خوشایند به سر میبرد و دیگری در فکر آیندهای محتوم است به این معنی نیست که هردو تماشاگر باشند (یعنی اولی توقع داشته باشد که «اکنون» ادامه بیابد، و دومی منتظر آمدن آیندۀ «شناختهشده» باشد)، بعکس با بیشتر نزدیک شدن به «دایرۀ حتمیتی» که فرار از آن برایشان مقدور نیست، «حقیقت»هایی خاص خود میسازند. این نوع حقیقتها شبیه به حقیقتهای آدمیانی نیست که برای ساختن آینده مبارزه میکنند و خطرهایی را که در این آیندهسازی پیش میآید به جان میخرند، شبیه به مال کسانی هم نیست که دوش به دوش هم پیکار میکنند و با هم میآموزند که این آینده را – که چیزی محتوم نیست تا این مردان بهدست بیاورند، بلکه چیزی است که باید بهوسیلۀ آنان ساخته شود – چگونه بسازند. هردو نوع فرقهگرایی که با تاریخ به شیوهای مالکانه رفتار میکنند، همهچیز را بیحضور مردم به پایان میرسانند و این نوع دیگری است از ضد مردم بودن.
درحالیکه فرقهگرای دستراستی، که خود را در حقیقت «خود» محدود میکند، چیزی بیشتر از نقش طبیعی و عادی خود انجام نمیدهد، دستچپی که فرقهگرا و متحجر شده است، ماهیت خود را به هیچ میگیرد. درهرحال هریک از اینان که گرد «حقیقت» خود طواف میکنند، به مجرد اینکه آن حقیقت مورد تردید و شک قرار میگیرد، احساس تهدید میکنند. لذا هرکدام از اینها آنچه را به حقیقت «خود»ش تعلق نداشته باشد دروغ و افسانه میشمارد.
همانطور که یک بار روزنامهنویسی به نام مارسیومورئیرآلوس به من گفت: «آنان، هردو، از نداشتن شک رنج میبرند.»
فرد اصلگرا که متعهد آزادکردن آدمیان است نمیتواند در «دایرۀ حقیقت»ی زندانی شود، و واقعیت را نیز به بند نمیکشد. برعکس هرچه بیشتر اصلگرا باشد، کاملتر وارد واقعیت میشود تا با بهتر شناختن آن بتواند بهتر آن را دگرگون کند. او از مواجهشدن با دنیای ناشناخته و گوشدادن و دیدن آن نمیهراسد. از ملاقات مردم یا از گفتوشنود با آنان نمیترسد، خود را مالک یا صاحب اختیار تاریخ یا آدمیان، و یا آزادکنندۀ ستمدیدگان نمیداند، اما چون با آنان است متعهد میشود که در قلب تاریخ دوشادوش آنان بجنگد.
آموزش ستمدیدگان، که خطوط مقدماتی آن را در صفحات بعد خواهید دید، وظیفهای است که بر دوش اصلگرایان قرار دارد، این آموزش نمیتواند به وسیلۀ فرقهگرایان انجام شود.
خوشحال خواهم شد که در میان خوانندگان این کتاب کسانی باشند که به اندازۀ کافی نقاد باشند و خطاها و کجفهمیهای مرا اصلاح کنند، نظرهای طرحشده را عمیقتر نمایند و به جنبههایی که من متوجه نشدهام اشاره کنند. ممکن است بعضیها در مورد حقی که به خود دادهام تا در پیرامون عمل فرهنگی انقلابی – یعنی مقولهای که در آن تجربهای عینی نداشتهام – اظهارنظر کردهام، تردید داشته باشند. ولیکن باید دانست که این امر که شخصاً در هیچ تجربۀ انقلابیای شرکت نکردهام مرا از تفکر پیرامون این موضوع باز نمیدارد. وانگهی از تجربهای که به عنوان مربی با مردم داشتهام و با استفاده از آموزش گفتوگویی و سوالوجوابی، سرمایۀ بالنسبه باارزشی گرد آوردهام که مرا به پذیرفتن خطر ابراز نظرهایی که در این کتاب آمده است واداشت.
امیدوارم که این صفحات موجب گردند که دستکم اعتقاد من به مردم و ایمان من به آدمیان در آفریدن دنیایی که در آن راحتتر بتوان دوست داشت همچنان بر جای بماند.
فهرست کتاب آموزش ستمدیدگان
فصل اول
دفاع از پداگوژیای برای ستمدیدگان؛ تضاد بین ستمگران و ستمدیدگان، و چگونگی غلبۀ آن؛ ظلم و ستمگران؛ ظلم و ستمدیدگان؛ رهایی: نه یک هدیه، نه دستاوردی فردی، بلکه فرایندی دوجانبه.
فصل دوم
نقدی بر مفهوم آموزش «بانکی» – پیشفرضهای آن – بهعنوان ابزار ستم؛ مفهوم آموزش مسئلهطرحکن – پیشفرضهای آن – بهعنوان ابزاری برای رهایی؛ مفهوم «بانکی» و تضاد معلم-دانشآموز؛ مفهوم مسئلهطرحکن و جایگزینی تضاد معلم-دانشآموز؛ آموزش: فرایندی دوجانبه، بواسطۀ جهان؛ مردم بهعنوان وجودی ناکامل، آگاه از نقص خود، و تلاش آنها برای انسان کاملتر شدن.
فصل سوم
گفتوشنودی – ماهیت آموزش بهعنوان تمرین آزادی؛ گفتوشنودی و گفتوشنود؛ گفتوشنود و جستجو برای محتوای برنامه؛ رابطۀ انسان-جهان، «موضوعات تولیدی»، و محتوای برنامۀ آموزشی بهعنوان تمرین آزادی؛ کشف «موضوعات تولیدی» و روششناسی آن؛ بیداری آگاهی انتقادی بواسطۀ کشف «موضوعات تولیدی»؛ مراحل مختلف کشف.
فصل چهارم
ضدگفتوشنودی و گفتوشنودی بهعنوان ماتریسهای نظریات مخالف عمل فرهنگی: اولی بهعنوان ابزار سرکوب و دومی بهعنوان ابزار رهایی؛ نظریۀ عمل ضدگفتوشنودی و ویژگیهای آن: پیروزی، تفرقهانداختن و حکومتکردن، فریفتگری، و استیلای فرهنگی؛ نظریۀ عمل گفتو شنودی و ویژگیهای آن: همکاری، یگانگی برای آزادی، سازمان، ترکیب فرهنگی.