درسهایی از مدرسه طبیعت
در سالروز پرکشیدن سهراب، این شاعر- نقاش نازک خیال، بخوانیم خاطرات او را از مدرسه. تا معلوممان شود که در آموزش کودکان کجای راه را به خطا رفتهایم که اینک نابسامانیهای فرهنگی، تربیتی، کاهش عمومی سواد، بیزاری از کتاب و کتابخوانی، افزایش اختلالهای روحی و روانی کودکان و نوجوانان و بی اعتنایی به طبیعت و محیط زیست بر ما چنین سنگینی میکند. اگر مسئولین آموزش و پرورش، بهزیستی، بهداشت و درمان، محیط زیست و منابع طبیعی و ارشاد ما نامه او را به دقت میخواندند هرکدام برای مشکلات بزرگ حوزه مسئولیت خود در آن قطعاً رهنمودهایی یافته بودند.
خاطرات مدرسه
سال اول دبستان بود. کلاس بزرگ بود. یک اطاق پنجدری. آفتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمیرسید.
شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای ما تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود و گفته بود دوره کنید. نمیشد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت. از نمره گرفته دو نمره کم میشد.
چقدر از شنبهها بیزار بودم. خوشبختی من از صبح پنج شنبه آغاز میشد. عصر پنج شنبه تکهای از بهشت بود.
شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم.
من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار، مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای من را قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت.
مرا از میان بازی «گرگم به هوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غم دور ماندگی از اصل با من بود. آدم پس از هبوط بودم. از آن پس و هر بار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه میشد.
مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم.
جای من نزدیک معلم بود. پشت میزش نشسته بود و ذکر میکرد. وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بی رؤیا بود. پیدا بود زنجره را نمیفهمد. میشد گفت هیچوقت پرپرچه نداشته است. در حضور او خیالات من چروک میخورد.
وقتی وارد کلاس میشد ما از اوج خیال میافتادیم. ترکه روی میز ادامه اخلاق او بود. بی ترکه شمایل او ناتمام مینمود.
داشتم یک تکه ابر میکشیدم. رسیده بودم به کوه که باران ضربه بر سرم فرود آمد. فریاد معلم بلند بود:«کودن، همه درسهایت خوب است. عیب تو این است که نقاشی میکنی». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم. کاش زنده بود و میدید هنوز این عیب را دارم. تازه، نقاشی هنر است. هنر نفی عیب است. و نمیتوان به کسی گفت:«عیب تو این است که هنر داری».
... مدیر آمد کنار حوض (مدرسه) ایستاد، نفسها بند آمد. وقتی میآمد صدا میمرد. مظهر علم و سواد میانگاشتیمش.
و از آدم با سواد ما را ترسانده بودند...
سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسم الخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر، «پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز. هر چه بود از بر میکردیم. شاگرد، کیسه زباله بود. درس در او خالی میشد. «منابع طبیعی ایران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران. مولوی در کتاب سوم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده نمیشد.
آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفاله واقعیت بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود.